(( متن سخنرانی در مراسم ختم سیاوش کسرائی ، گوتنبرگ سوئد ))
1374
( فرهاد عرفانی - مزدک )
سیاوش کسرائی ، شاعر مردم ، در گذشت...
- هر دو در زمستان مردند ، و هر دو ، شاعر زمستان بودند. اسفند 1373 ، محمد زهری ، شاعر رنجهای انسانی ، و بهمن ماه 1374 ، سیاوش کسرائی ، شاعر مردم ، خود را از میان ما بر کشیدند و بی آنکه فرصت یابند ، چشم در شکوفه های بهار ، به شبنم بیارایند ، رخ در نقاب خاک کشیدند. جامعهء کم بضاعت ادب معاصر را، توان نیوشیدن این خبر نبود. دو - سه دیگر مانده اند، تا این بار ، خبر ِ دم به سکوت گرفتن کدام را ، از کدام سرزمین ، بشنویم! تراژدی ایرانی آنگاه کامل می شود که، شاعر مردم، در غربت ، و جدا از مردم ، د رحالیکه قلبش را در کمان ِ آرش ، بر پیکان نهاده ، تا حد و حدود خاک پدران آزاده را ، رقم بر صحیفهء زر زند ، سر ، در تابوت ِ دست
ساخت بیگانه می نهد ، چرا که اکنون ، دشمن ِ شقی تر و خودی ، بر تختی از جمجمه های انسانی، تکیه داده ، و همان با مردم می کند که ، انتظار از کفتارها و گرگهای بیگانه می رود.
سیاوش کسرائی را ، نیازی به معرفی نیست ، هر کس آرش را می شناسد ، کسرائی را هم خالق او می داند. دو نسل از فرزندان رنج و کار و پیکار و آزادی ، در شاهراه تاریخ ، با واژه های او : زندگی ، آزادی ، تلاش ، عشق ، میهن دوستی ، استقامت ، عدالت و رهائی را آموختند ، و زمزمهء لب و توشهء راه ساختند. بسیاری بر او خرده گرفتند که تو شاعری، سیاست به راه خود و شعر به راه خود ، روح ظریف و زیباشناس تو کجا و ، عرصهء خدعه و فریب و نیرنگ کجا ؟ اما شاعر مردم، هیچگاه، خود را در تارهای عنکبوتی ِ هنر برای هیچ ، اسیر نساخت . نه به جدل پرداخت ، نه در پی تحقیر برآمد ، که او، فرزندِ عشق به مردم بود و عاشقان مردم ، جز صلاح معشوقه ، به هیچ نمی اندیشند. پس چنین سرود ، این لایق هر چه از ماست ، درود:
خاطرم، دریای پر غوغاست
یاد تو، چون سکه ای سیمین ،
رها، بر آب این دریاست
دست من د رموج و
چشمم، سوی ساحلهاست
قلب من، منزلگه دلهاست
شعر ، برای کسرایی ، پلی بود که عبور عاطفه را، به سرزمین عدالت و آزادی، میسر می ساخت. قطره قطره ، از شمع ِ وجود خود کاست و بر آبدیدگی فولادِ سخن، افزود. هر شیر آزادهء سرزمین خود را ، در گوشه ای از این پل ، چونان تندیسی از خدایان افسانه ای ، استوار ساخت. تاریکی را به تمسخر گرفت، تا صدف ِ سپیدِ ستارگان ِ فرو افتاده در اذهان ِ سرخورده و افسرده را ، به آتش ِ زیر خاکستر بدل کند:
زندگانی، شعله می خواهد
صدا سر داد، عمو نوروز
شعله ها را، هیمه، باید روشنی افروز
کودکانم ، داستان ما، ز آرش بود
او به جان ، خدمتگذار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما، چون روی بدخواهان ما، تیره
دشمنان، بر بخت ما چیره
سنگر آزادگان، خاموش
خیمه گاه دشمنان، پر جوش
دشمنان بگذشته از، سرحد و از، بارو
باغهای آرزو، بی برگ
آسمان اشکها، پر بار
انجمن ها کرد، دشمن
تا به تدبیری، که در ناپاکدل، دارند
هم به دست ما، شکستِ ما، بر اندیشند
چشمها، با وحشتی د رچشمخانه،
هر طرف را، جستجو می کرد
لشکر ایرانیان، در اضطرابی سخت درد آور
دو - دو ، سه - سه، به پچ پچ، گردِ یکدیگر
کودکان، بر بام
دختران، بنشسته بر روزن
مادران، غمگین کنار در
کم کمک، د راوج آمد، پچ پچ ِ خفته
خلق، چون بحری بر آشفته
بجوش آمد ، خروشان شد
برِش بگرفت و مردی، چون صدف، از سینه بیرون داد
منم آرش ! منم آرش !
سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش،
آزمون تلختان را، اینک آماده!
مجوئیدم نسب !: فرزند رنج و کار
گریزان، چون شهاب از شب
چو صبح، آمادهء دیدار
زندگی سیاوش ، در جستجو و کاوش گذشت ، د رکار و درس و دانشگاه و زندان و گریز و تبعید ، و سرانجام در شعر ، که در شعر : تکیه بر درخت تناوری داشت ، که هر پائیز شاهد برگریزان غمگنانهء آن بود. چه بسیار آمدند و رفتند و او ماند. چه بسیار فسردند و سرخوردند و او ماند. چه بسیار بر موج نشستند و در قعر آب فرو نشستند و یا خفتند و یا در مرداب ها و باتلاقهای سکون و رخوت دم فرو بستند و به کژراههء کژراهه فتادند و او ماند. چرا که معتقد بود ، زندگی ، آمیختهء همین زشتیها و زیبائی ها ، سپیدی ها و سیاهی ها ، و رخوت و جنبش هاست. هنر شاعر مردم ، نمایش نمادین ِ وجه صیقل یافتهء عرصهء تلاش ، برای دستیابی به سعادت انسانی است. این ، همان رکنی است که او، خنده و شادی ، مهر و محبت ، عشق و عاطفه ، رهائی و عدالت ، و هر آنچه افق نگاهِ انسان اندیشمند همواره کاویده است را، بر آن بنا می کند ، تا سرایش از زندگی ، و برای زندگی باشد ، و چنین است که هر گز، شکست و مرگ را، به رسمیت نمی شناسد:
باور نمی کند، دل من، مرگ خویش را
نه، نه! من این یقین را، باور نمی کنم
تا همدم منست، نفس های زندگی
من با خیال ِ مرگ، دمی، سر نمی کنم
................................
تا دوست داریم
تا دوست دارمت
تا اشک ما، به گونهء هم، می چکد ز مهر
تا هست در زمانه، یکی جان ِ دوستدار
کی مرگ تواند،
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل، که از کف من، برده است باد
اما من ِ غمین
گلهای یادِ کس را، پرپر نمی کنم
من، مرگ هیچ عزیزی را، باور نمی کنم
می ریزد عاقبت،
یک روز برگ من
یک روز، چشم من هم، در خواب می شود
زین خواب، چشم هیچکسی را، گریز نیست
اما درون باغ،
همواره عطر باور من، د رهوا، پر است
:::::::::::::::
نه، نه! من این یقین را، باور نمی کنم
تا همدم منست، نفس های زندگی
من با خیال ِ مرگ، دمی، سر نمی کنم
................................
تا دوست داریم
تا دوست دارمت
تا اشک ما، به گونهء هم، می چکد ز مهر
تا هست در زمانه، یکی جان ِ دوستدار
کی مرگ تواند،
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل، که از کف من، برده است باد
اما من ِ غمین
گلهای یادِ کس را، پرپر نمی کنم
من، مرگ هیچ عزیزی را، باور نمی کنم
می ریزد عاقبت،
یک روز برگ من
یک روز، چشم من هم، در خواب می شود
زین خواب، چشم هیچکسی را، گریز نیست
اما درون باغ،
همواره عطر باور من، د رهوا، پر است
:::::::::::::::