Translate

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

ایران، انگلیس، استعمار!

فرهاد عرفانی مزدک

در این نوشته نمی خواهم به تاریخ روابط ایران و انگلیس بپردازم، زیرا نه مجال آن هست و نه چندان نیازی به این کار است! به اندازۀ کافی در اینمورد کتاب و مقاله نوشته شده است. غرض از نگارش این مقاله، پرداختن به آنچنان راهکارهائی است که بتواند، نه حتماً در کوتاه مدت، بلکه در دراز مدت، به دخالتها و توطئه چینی های استعمار پیر پایان دهد.
برای پرداختن به چگونگی مبارزه با استعمار انگلیس، لازم است بدانیم که دولت فخیمه! از چه ابزاری برای رسیدن به مقاصد، بهره می جوید؟
استعمار انگلیس، از هر ابزاری که بتواند حتی یک گام، ایشان را به هدف نزدیکتر سازد، سود می جوید و در همۀ حوزه های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیز وارد شده، بر اساس برنامه ریزی دراز مدت عمل می کند. اما تجربه تاریخی نشان داده است که مبنای کار دراز مدت استعمار انگلیس برای رسیدن به مقاصد، شناخت و نفوذ گسترده فرهنگی در حوزۀ مورد نظر است.
طبیعتأ اولین گام در جهت شناخت جامعۀ هدف، پی بردن به لایه های زیرین زبان و سنن و آداب و رفتارهای اجتماعی، کند و کاو در حوزۀ تاریخ، و همچنین، اعتقادات و اسطوره شناسی است. هم از اینجهت است که استعمار انگلیس، هر جامعه ای را بعنوان هدف تعیین کرده است، در اولین گام تلاش کرده، به زبان آن مردم تسلط یافته، نسبت به مؤلفه های فوق الذکر شناخت پیدا کند و منابع تاریخی آن جامعه را مورد بررسی قرار داده و آثار فیزیکی و مادی آنرا به یغما ببرد.
گسیل مستشرقین از سوئی، و خارج کردن منابع نوشتاری و تاریخی و اسناد هویتی ایرانیان در چهار صد سال گذشته، دقیقأ در اینجهت صورت پذیرفته است.
دومین گام در جهت رسیدن به هدف، تلاش در جهت تغییر زبان ملت مورد نظر، و اگر این شیوه ناموفق بود، کوشش در جهت تغییر تدریجی هویت زبانی و فروپاشی آن از درون است! در اینجا ممکن است برای خواننده این پرسش پیش بیاید که چرا استعمار انگلیس تا این حد به مسئلۀ زبان اهمیت می دهد؟
پاسخ از نظر نگارنده روشن است؛ نظر به اینکه در یک ساختار فرهنگی - تاریخی، عنصر اصلی و رکن پایه در شکل گیری هویت جمعی، و در پی آن، هویت تاریخی، زبان یک تودۀ مشخص است، بنابراین هر گونه شناخت، نفوذ و تغییر در وضعیت، منوط به تغییراتی است که در این رکن پایه و عنصر اصلی صورت می پذیرد.
بعنوان مثال، زبان فارسی در جامعۀ ایران، به معنای وسیلۀ ارتباط تاریخی توده های مردم، از اقوام و طوایف گوناگون، هماهنگ کنندۀ سنن و آداب مناطق مختلف و انتقال آن از نسلی به نسل دیگر، شکل دهی ادبیات ملی و شاخه های هنری آن همچون خوشنویسی، کاشیکاری، سفالگری، فلزکاری و معماری و... بسیاری هنرهای دیگر بوده است. زبان فارسی، همپای همۀ تغییرات اجتماعی و فرهنگی و هویتی ملت ایران، رشد و تغییرکرده، و با همۀ زیر مجموعه های هویت ملی، رابطه برقرار کرده است. این رابطه تا آن حد گسترده است که بواقع، هویت ملی ایرانیان، بدون زبان فارسی، بی معنی می شود!
اگر زبان فارسی را از این ملت بگیرید، سنن تاریخی، ادبیات، شعر، آداب و فرهنگ عامه، هنر، اسطوره، اعتقادات و همه چیز این ملت را از وی گرفته اید. به معنای دیگر، ایرانی، بدون زبان فارسی، یعنی بدون جهان بینی و فلسفه و تاریخ و شعر و ادبیات و هنر و رسوم و هویت ملی و کیستی! این، تنها زبان فارسی است که روند حیات چند هزار سالۀ ایرانیان، در همۀ حوزه های زیستی را، توضیح می دهد.
زبانهای محلی و یا زبانهای وارداتی ( همچون ترکی و عربی )، تنها دوره ای کوتاه از تاریخ طولانی این مرز و بوم، و بخشی کوچک از جامعه را در بر می گیرند، که همین بخشها نیز، عمیقأ متاثر از نمودهای فرهنگی متأثر از زبان فارسی هستند و جلوه های حضور خود را در ایران بواسطۀ این زبان ( فارسی ) توضیح و گسترش داده اند. مجموعۀ بزرگی از کتب ادبی و شعر و داستان و حتی علمی بزبان فارسی، که توسط آذری زبانها و یا عرب زبانها در ایران بوجود آمده، مؤید گفتار فوق است.
بنابر آنچه آمد، اکنون در می یابیم چرا استعمار انگلیس، تلاشی وافر داشته است که با توجه به ابزار و شیوه های متنوع و گسترده، کاخ بلند زبان فارسی را خلل وارد آورده، و اگر بتواند، از صحنه براند. روشهای اتخاذ شده در این رابطه عبارت بوده اند از:

1 - ترویج هر چه گسترده تر آموزش زبان انگلیسی، از طریق موسسات آموزشی، پذیرش دانشجو، نشر کتب و مجلات و روزنامه ها، تولیدات انبوه آثار هنری و فرهنگی.

2 - رسمیت دادن زبان انگلیسی، بعنوان زبان دوم، در آموزش و پرورش کشور.


3 - راه انداختن نهضت یکطرفه ترجمه از زبان انگلیسی به فارسی، در جهت انتقال یکسویه فرهنگ و ادبیات و تخریب فرهنگ ملی.

4 - القای زبان انگلیسی، بعنوان زبان علمی و جهانی!

5 - تلاش در جهت تغییر خط و قطع ارتباط فرهنگی بین نسلها.

6 - تحقیر زبان ملی، از طریق عوامل فرهنگی و خودباختگان داخلی.

7 - تقویت زبانهای محلی و در تقابل قرار دادن آنها با زبان مشترک.

8 - ترویج آسانگیری در بکار گیری واژه های انگلیسی، و نداشتن تعصب نسبت به داشته های لغوی، و همچنین، از بین بردن حساسیت نسبت به ورود واژگان خارجی.

9 - ترویج و القای مساوی بودن سواد و معلومات بالا، با دانستن زبان انگلیسی!

با اتخاذ و بکار گیری روشهای بر شمرده شده، بخصوص در صد و پنجاه سال گذشته، استعمار انگلیس موفق شده است فرهنگ خود باختگی و بیگانه پرستی را، تبدیل به فرهنگ عمومی جامعه کرده، و بویژه روشنفکران، نخبگان و مدیران سیاسی جامعه را تحت تأثیر قرار دهد، و از سوی دیگر، راه را برای تضعیف هر چه بیشتر زبان فارسی، بگشاید. از همین روست که می بینیم حساسیت نسبت به حفظ و گسترش زبان ملی و مشترک، روز بروز کمتر شده، و اغلب برگزیدگان جامعه، به خودزنی در این زمینه مشغول گشته اند. کار تا آنجا بالا گرفته است که استعمار، اکنون، علنی و رسمأ وارد صحنه شده، و توسط عوامل خود، دقیقأ همان سیاستی را که صهیونیستها در سرزمینهای فلسطینی پیش می برند، در مناطق مرزی، و در میان اقلیتهای قومی ایران، به پیش می برد: یعنی تلاش در جهت تغییر هویت ملی و منطقه ای. بعنوان مثال تلاش می شود اسامی فارسی مناطق آذری نشین، از فارسی به ترکی تغییر داده شود. برای این مناطق، تاریخ جداگانه و مستقل از ایران تدوین شود. خواست آموزش و پرورش به زبان محلی؟! ( و نه آموزش ِ زبان مادری! )، به یک خواست عمومی تبدیل شود!!! ادبیات ملی و فارسی، در حوزۀ منطقه ای، تضعیف شده، ادبیات بومی گسترش یابد. زبان محاوره و روزمره در ارتباطات اداری و آموزشی و دانشگاهی، از فارسی به ترکی تغییر یابد. پستها و مسئولیتهای اداری و دولتی، به افراد ترک زبان سپرده شود...

همانطور که مشاهده می شود، پیشبرد سیاستهای فوق الذکر، در دراز مدت، نتیجه ای جز جدائی انداختن هر چه بیشتر، بین مناطق فوق الذکر، با بقیۀ پیکرۀ هویت ملی، ندارد! و در نهایت، به تجزیۀ این مناطق، و نابودی فرهنگ چند هزار سالۀ مبتنی بر زبان فارسی، که رمز اصلی وحدت ملی است، منجر می شود.

چگونه با سیاستهای فرهنگی استعمار مقابله کنیم؟

اولین، مهمترین، و اساسی ترین گام، حذف زبان انگلیسی از عرصۀ آموزش عمومی کشور است!

شاید این پیشنهاد، با توجه به جو موجود در رابطه با این زبان، کمی عجیب بنظر رسد، اما با توجه به آنچه آمد، و توجه به این امر مهم که زبان انگلیسی، همان اسب تروای فرهنگی استعمار است، پذیرش پیشنهاد فوق آسانتر می شود.

قبول این پیشنهاد، به معنی محروم کردن نظام آموزشی و تحقیقاتی کشور، از منابع موجود به این زبان نیست، چرا که می توان با یک برنامه ریزی حساب شده، نیروهای لازم را در زمینه های مورد نیاز، آموزش داد و بکار گرفت. آنچه مورد نظر است، عمومیت آموزش این زبان، به شکل امروزی آنست.
این مملکت هیچ نیازی ندارد که سرمایه های هنگفتی از کشور را که می توان صرف عمران و آبادانی کرد، در امر آموزش زبانی بکار گرفت که جز ضرر و زیان، سودی به حال این مملکت، تا کنون نداشته، و فقط راه را برای تحقیر و تخریب فرهنگی و سوء استفاده سیاسی - اقتصادی، باز کرده است.

اساسأ چه نیازی هست، و چه لزومی دارد، که میلیونها جوان این مملکت به زبانی مسلح شوند ( آنهم بصورت ناقص )، که هیچ کارکرد فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مثبتی ندارد؟ شاید مدافعان ادامۀ روند کنونی چنین تبلیغ کنند که، مگر می شود در جهان امروزی، که این زبان، بعنوان زبان بین المللی، مورد استفادۀ همۀ ملتها، در همۀ زمینه هاست، ما خود را از آموزش و بکار گیری آن محروم کنیم؟ و اساسأ این کار شدنی است؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت، اولأ خود ِ این تبلیغ، که زبان انگلیسی، زبانی بین المللی است، یک دروغ بزرگ است!! میلیاردها نفر مردم روی کرۀ زمین، از زبانهائی دیگر در ارتباطات خود استفاده می کنند، و دچار هیچ مشکلی هم نشده اند! ثانیأ، امروزه با توجه به گستردگی عرصۀ ارتباطات، منابع علمی و هنری و تحقیقاتی، به بسیاری از زبانهای دیگر نیز موجود است، و از این نظر، مشکلی پیش نخواهد آمد، سومأ، ترجمه، در بسیاری از زمینه ها می تواند کاملأ راهگشا باشد ،و چهارم اینکه، تربیت نیروهای متخصص در زمینۀ زبان انگلیسی، بسیار ارزانتر و کم خطرتر از آموزش عمومی این زبان است!
و نکتۀ آخر اینکه، زبانی یا زبانهائی که جایگزین زبان انگلیسی در عرصۀ آموزش عمومی می شوند، می توانند همان وظائف را بعهده بگیرند، بعنوان مثال، در گذشته، زبانهای عربی و فرانسه، این وظیفه را بعهده داشته اند، و مشکلی هم پیش نیامده، بلکه حتی به پیشرفت عمومی و فرهنگی کشور کمک شایانی کرده است. از این پس هم، زبانهائی همچون روسی، فرانسه، آلمانی، عربی، ترکی، چینی، اردو،... می توانند عرصۀ انتخاب زبان دوم، و یا سوم، در آموزش عمومی کشور باشند، بدون اینکه خسرانی را متوجه منافع ملی مملکت نمایند.
بخصوص در زمان حاضر، که استعمار گران غربی، با تمام قدرت، در عرصۀ فرهنگی به میدان آمده اند و با تولیدات انبوه محصولات فرهنگی بزبان انگلیسی، گامهای بلندی در نابودی هویت ملی و زبانی ما برداشته اند، تغییر سیاست سنتی در امر آموزش زبان دوم، بسیار حیاتی است و شاید دیر هم شده باشد!

...
دومین گام در زمینۀ مبارزه با استعمار، محدود کردن ( و بنظر نگارنده به حداقل رساندن! ) روابط سیاسی - اقتصادی و بستن و تعطیل کردن سفارتهائی همچون سفارت انگلیس و مراکز آشکار و پنهان فرهنگی آنها در خاک ایران است.
سفارتخانه ها و مراکز آموزشی و فرهنگی و خبری و رسانه ای کشورهائی همچون انگلیس، بدون هیچگونه شک و تردیدی، نه ابزاری برای ایجاد رابطۀ معقولانه و گسترده، بلکه دقیقأ ابزاری بجهت گسترش سلطۀ استعماری هستند و هیچگونه سودی را متوجه کشور نمی کنند. رابطه با چنین کشورهائی ( بخصوص انگلیس ) می تواند از طریق دفتر حفظ منافع دنبال شود.
...
سومین گام، محروم کردن استعمار از منابع معدنی و زیر زمینی، و حذف بازار کالای آنهاست. با توجه به نیاز کشورهای در حال توسعه به مواد خامی همچون نفت و گاز، و نیز، با توجه به گستردگی عرصۀ تولید اقتصادی ( که در گذشته محدود به چند کشور آمریکائی - اروپائی بود ) از جانب کشورهائی همچون چین و روسیه و هند و اندونزی و مالزی و ...، هم بازار مصرف و هم بازار تولید و بازار مالی و سرمایه را می توان هدفمند کرده، دایرۀ نفوذ و کار استعمار را کاملأ محدود و یا حذف کرد.
...
چهارمین گام، تشکیل اتحادیه های منطقه ای، بر اساس مشترکات سیاسی یا اقتصادی، و یا نظامی و فرهنگی، و حتی همۀ اینها با هم است. چنین اتحادیه ها و روابطی باید بر اساس سابقۀ کشورها و نوع رابطۀ تاریخی آنها با ایران، شکل بگیرد. بعنوان مثال تشکیل اتحادیه با کشورهای عرب و یا ترک، بهیچوجه با مصالح ایران و منافع ملی آن منطبق نیست. چرا که این کشورها از منظر تاریخی، همواره در جبهۀ تقابل با ملت ایران قرار داشته اند و همین امروز هم دربست! در خدمت استعمار عمل می کنند، اما تشکیل اتحادیه با کشورهائی که از سابقۀ مدنی و فرهنگی و زبانی مشترک با ایران برخوردارند، همچون افغانستان، پاکستان، تاجیکستان، ارمنستان، هندوستان، چین و یا ... دیگر کشورهای آسیائی مانند مالزی و اندونزی و کره و فیلیپین و...، می تواند گام بسیار بزرگی در جهت پیشبرد منافع ملی ایران به حساب آید و محدودۀ نفوذ تاریخی ایران را احیاء کرده، از توان تقابل استعمار بکاهد.
...
پنجمین گام در جهت مقابله با استعمار، و بخصوص استعمار انگلیس، مقابله به مثل است! با کشورهائی مانند انگلیس، باید مثل خود آنها برخورد کرد. در امور داخلی این کشورها باید دخالت کرد! باید از مخالفین سیاسی آنها حمایت بعمل آورد! باید گروههای قومی و زبانی این کشورها را مورد حمایت سیاسی، فرهنگی و مالی قرار داد. حمله، بهترین دفاع است! در برابر کشورهائی مانند انگلیس، نباید خنثی عمل کرد. دخالت در امور داخلی آنها، به ایشان می فهماند که نباید پا را از گلیم خود فراتر بگذارند و گرنه با عمل مقابله به مثل روبرو می شوند!

...
ششمین گام در عرصۀ مبارزه با استعمار، از رسمیت انداختن سازمانها و تشکیلات باصطلاح بین المللی و تعهد نامه های یکجانبه آنهاست.
بیرون آمدن، و فسخ کردن تعهد نامه هائی که متضمن منافع ملی نیست، باید در دستور کار قرار گیرد. عضویت در برخی از این تشکیلات و سازمانها، همچون آژانس بین المللی؟! انرژی اتمی، علاوه بر اینکه، هیچگونه منافع کوتاه مدت و دراز مدتی برای کشور ندارد، که با ایجاد محدودیتها و موانع متعدد، و تحت الشعاع قرار دادن روابط بین المللی، تنها در خدمت تداوم سلطۀ استعمار عمل می کند. کشمکشها ی چند ساله پیرامون برنامۀ اتمی ایران، نمونۀ بسیار خوبی از این دست است. تداوم عضویت در چنین سازمانها و متعهد ماندن به چنین پیمان نامه هائی، عدول از منافع ملی و در تعارض با منافع دراز مدت کشور است.
...
هفتمین و آخرین گام در مبارزه با استعمار و بخصوص استعمار انگلیس، تصحیح سیاست خارجی کشور و در اولویت قرار دادن منافع ملی بر هر چیز دیگر است! روابط با کشورها، سطح آن و نوع آن، دقیقأ باید همطراز با نوع تعامل کشورهای مفروض، با ایران باشد!
در هیچ زمینه ای و تحت هیچ شرائطی، نباید منافع ملی را قربانی اهداف سیاسی، عقیدتی و یا مقطعی و تاکتیکی کرد. در منافع ملی نیز، اصل اول، دفاع از منافع سرزمینی و ارضی کشور است که با مدعیان، باید قاطعانه و بدون کوچکترین گذشتی روبرو شد. باید همه دریابند که اگر خواهان هر گونه روابط با ایران هستند، در گام اول، باید منافع سرزمینی و تمامیت ارضی ایران را بدون هیچگونه شک و تردیدی به رسمیت بشناسند، در غیر اینصورت، روابط سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و... بی معناست و اینگونه کشورها، دشمن و متخاصم فرض خواهند شد!
...

بخش دوم
زمینه های داخلی مبارزه با استعمار:

باید به این نکته اساسی توجه داشت که بدون فراهم بودن زمینه های مناسب داخلی در حوزه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، مبارزه با استعمارممکن نیست! آنچه به استعمار میدان می دهد، وجود اختناق و استبداد و بی عدالتی اقتصادی و عقب ماندگی فرهنگی ست.
یک جامعۀ آشفته و عقب افتاده، با مردمی در اسارت جهل و خرافه و بی اختیار در عرصۀ تصمیم گیریهای بزرگ سیاسی – اجتماعی، هرگز نمی تواند پشتیبان یک مبارزه ضد استعماری عمیق باشد!! در چنین شرائطی، تنها دروغ، میداندار خواهد بود!

وضعیت بستۀ سیاسی و اختناق، بهترین زمینه را برای استعمار فراهم می آورد تا بر پایۀ تبلیغات دروغین، عوامفریبی، و وعده و وعیدهای توخالی و جعل آگاهیهای تاریخی، به جذب نیرو در جهت پیشبرد اهداف خود بپردازد.
مردمی فاقد چشم انداز روشن از آینده، بی اطلاع از پیچیدگیهای سیاسی و حیله های استعماری، نا امید و بی انگیزه و خنثی از منظر نقش آفرینی اجتماعی و سیاسی، غرق در گرفتاری دستیابی به حداقلها برای ادامه حیات، تحقیر شده و به بازی گرفته نشده، و سر انجام، فاقد انگیزۀ لازم در دفاع از هویت و هستی ملی، به راحتی، به ابزار پیشبرد سیاستهای استعماری تبدیل می شوند و با کوچکترین در باغ سبزی، خام می شوند!

جامعه آنگاه حاضر خواهد بود و قادر خواهد بود در برابر استعمار بایستد که احساس کند از چیزی متعلق به خود دفاع می کند. مردم باید احساس کنند که وطن، خانۀ آنهاست، سرای امن و مکان آسایش و رفاه و آزادی آنهاست. آنها باید احساس کنند که بعنوان یک انسان، دارای حق و حقوقی هستند، قادرند بر سرنوشت خود تأثیر بگذارند و آنرا تغییر دهند. آنچه را نمی خواهند و مطلوب نیست کنار بگذارند، و آنچه را مایل اند، بر گمارند و انتخاب کنند.
مردم باید احساس کنند که در فضائی آزاد نفس می کشند. می توانند بگویند و بنویسند، بدون اینکه از جانبی تهدید شوند. می توانند متشکل شوند، سازمان و حزب و دسته و جمعیت راه بیاندازند، و در جهت خواستهای خود، بدون ترس از عواقب ناگوار، مبارزه کنند. می توانند از بالاترین مراجع و مقامات حکومتی، تا پائین ترین سطوح را، در صورت عدم کارائی، با رأی و نظر خود بر کنار کنند و آن نیروها و افرادی را که می پسندند بر سر کار آورند.
مردم باید احساس کنند که منابع ملی کشورشان صرف آبادانی مملکت و رفاه آنها و فرزندان و آیندگانشان می شود. آنها باید احساس کنند که قدرتی فراتر از ارادۀ ایشان، و قوانین مربوط به اعمال این اراده، وجود ندارد. همه در برابر مسئولیتی که بعهده گرفته اند، پاسخگو هستند، و قدرتی ماورای اراده و رای آنها، در یک شرائط آزاد، و با گزینه های متفاوت، وجود ندارد.

مردم باید احساس کنند که کسی به جای آنها تصمیم نمی گیرد و تصمیم گیرندۀ نهائی در همۀ امور ، رأی جمعی آنها و ارادۀ ایشان است.

آزادی سیاسی، عدالت اجتماعی، حقوق انسانی و مدنی، و سرانجام، تن دادن حکومت به خواست و ارادۀ مردم، تنها و تنها در صورت وجود چنین شرائطی است که مبارزۀ ضد استعماری محقق می شود! هر گونه ادعای دیگری خارج از چهارچوب فوق، تنها یک دروغ بزرگ است و زمینه ساز ادامۀ سیطرۀ استعمار بر سرنوشت مردم.

آنهائی که تصور می کنند می توانند بجای مردم فکر کنند و بیاندیشند و تصمیم بگیرند و ارادۀ خود را بالاتر از رأی و خواست مردم و متصل به جائی در آسمانها! و یا متکی به قوۀ قهریه بدانند، هرگز نمی توانند از مشروعیت مبارزۀ ملی و ضد استعماری برخوردار شوند و ادعای آنها در چنین زمینه ای، دروغی سفیهانه است که تنها بکار خودفریبی و عوامفریبی می آید.
مردم ایران در صد و اندی سال گذشته نشان داده اند که از استعمار و استبداد متنفرند و آزادی و حقوق انسانی خود را با هیچ اصل بظاهر مقدسی معاوضه نمی کنند. آزادی بدون عدالت، و عدالت بدون آزادی، و هر دو اینها بدون عشق به هستی و هویت ملی و میهنی، امکان نا پذیر است و هر نیروئی که مدعی یکی از مؤلفه های فوق، بدون دیگری باشد، قطعأ نیروئی است که مستقیم و غیر مستقیم در خدمت استعمار است!

فروردین هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه










عملیات جنایتکارانۀ زاهدان را محکوم می کنم!


فرهاد عرفانی – مزدک



در پی عملیات جنایتکارانۀ زاهدان، تعداد بسیاری از هموطنانمان کشته و مجروح شدند. ناگفته پیداست که طراحی و تدارکات اینگونه عملیات، توسط سازمانهای جاسوسی و اطلاعاتی غرب، و بخصوص انگلیس و آمریکا، صورت پذیرفته، و توسط ابلهان وهابی فریب خورده و آموزش دیده در عربستان و پاکستان و افغانستان، به اجرا در آمده است.

تکه تکه کردن انسانهای بیگناه و مردم عادی را، هیچ منطق انسانی، و استدلالی، توجیه نمی کند. نام این حرکات و کثافتکاریهای چندش آور ضد انسانی، نه فعالیت سیاسی است، نه مبارزه و پیکار است، نه آزادیخواهی است و نه عدالت طلبی. آنانکه دست به چنین جنایاتی می زنند، نه انسانند و نه بوئی از انسانیت برده اند و اگر روزی صاحب قدرت شوند، همین اعمال کثیف ضد بشری را، در ابعادی وسیع تر، انجام خواهند داد. گروهها و دسته های سیاساختۀ جند الله، الاهواز، پژاک و حرکت ملی آذربایجان و...، نه سازمانهائی سیاسی اند، و نه اساسأ، انسانیت، حقوق بشر و آزادی و عدالت، مسئلۀ آنان است. این فرقه های خطرناک جنایتکار، فقط و فقط بجهت انحراف مبارزات مردم ایران، و ایجاد تفرقه، و در نهایت، فروپاشی مملکت، و توسط بیگانگان بوجود آمده و همه گونه حمایت می شوند.

اینجانب ضمن محکوم کردن این اعمال ضد انسانی، از تمامی رهبران سیاسی و روشنفکران می خواهم تا با صراحت، موضع خویش را در برابر این فرقه های آدمکش روشن ساخته، و حساب خود را از این جنایتکاران جدا کنند.


بیست و ششم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی






















۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه



اصول حاکم بر سیاست خارجی!


فرهاد عرفانی - مزدک


کار وزارت خارجه، تنظیم رابطۀ هر کشور، بر اساس منافع ملی، با دیگر کشورهای جهان است. بنابراین، اصل بنیادین در هر تعاملی با دیگر کشورها، پیش از هر چیز، مصالح و منافع ملی است. بر این اساس، منافع و مصالح دیگر، از جمله داد و ستد های اقتصادی، مراودات فرهنگی، روابط ایدئولوژیک و عقیدتی، سیاستهای تاکتیکی و همچنین تعاملات نظامی، همه و همه، تابعی از اصل بنیادین منافع ملی کشورها هستند، و نه مقدم و همطراز با آن!

و اما منافع ملی، در حوزۀ سیاست خارجی، شامل کدامین شاخصه هاست؟

منافع ملی هر کشور، شامل اصول حق حاکمیت سرزمینی، حق حاکمیت ملی، حق تعیین مصالح اقتصادی، و حق تعیین سیاستهای راهبردی کشورهاست، و از این میان، مهمترین اصل که دیگر اصول بر محور آن شکل می گیرند، حق حاکمیت سرزمینی و تمامیت ارضی هر کشور است، چرا که بدون این اصل، بقیه اصول، موضوعیت و توجیه وجودی خود را از دست داده، بی معنا می شوند! تا سرزمینی نباشد، حق حاکمیت بر آن نیز معنا پیدا نمی کند، و طبیعتأ مصالح و منافع دیگر، همچون مسائل اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و عقیدتی هم نمی توانند موضوعیت پیدا کنند!
اگر دقت شود، تقریبأ نقطۀ آغاز اکثر جنگهای صورت گرفته مابین کشورها، در طول تاریخ، نادیده گرفتن همین اصل بنیادین بوده است، چرا که همۀ حاکمیتها و ملتها، جدا از اینکه چه محتوائی داشته اند، و یا چگونه، و تحت سلطۀ چه نوع رژیمی، از منظر سیاسی و یا عقیدتی، می زیسته اند، آنهنگام که اصل حق حاکمیت سرزمینی آنها به هر شکل زیر سوال رفته است، خواسته و یا ناخواسته، تن به جنگ داده اند، و بر همین اساس نیز هست که، عشق به میهن و میهن دوستی، در بین همۀ ملل، از احترام خاصی برخوردار است، و بزرگترین خیانتها، خیانت به کشور و ملت به حساب آمده، و همیشه سخت ترین مجازات را در پی داشته است.

چرا مصالح عقیدتی، محور تنظیم روابط خارجی نیست و نباید باشد؟

نظر به اینکه کشورها و ملتها، هر کدام برای خود دارای گرایشات فکری و عقیدتی خاص هستند و هر گروهی از انسانها، اعتقادات و عقاید و مذهب و دین خود را بر حق می دانند، طبیعتأ اگر حاکمیتها و دولتها می خواستند اساس تنظیم روابط با دیگر کشورها را، اعتقادات آئینی خود قرار دهند، جهان با مشکلات بسیاری روبرو می شد، به همانگونه که تا کنون، همۀ موارد اینچنینی، منجر به جنگها و ستیزهای بی حاصل و ویرانگر در بین ملتها شده است.
هر کشوری که بخواهد اولویت در سیاست خارجی خود را، به مشترکات و یا تفاوتهای عقیدتی بدهد، طبیعتأ دایرۀ مراودۀ خود با دیگر کشورها را بسیار محدود کرده، با خیلی از کشورها نمی تواند تعامل داشته باشد، و یا مجبور خواهد شد، کشورهائی را از دایرۀ ارتباطات خود بیرون بگذارد و یا ارتباط ضعیفی با آنها داشته باشد، در حالیکه همین کشورهائی که بر اساس اولویتهای عقیدتی، کنار گذاشته شده و یا سطح روابط با آنها اندک است، ممکن است از منظر سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، تأمین کنندۀ منافع ملی کشور مزبور باشند، و بالعکس، کشورهائی که در اولویت عقیدتی قرار گرفته اند، مصالح و منافع ملی را زیر سوال برده، موجبات خسران را فراهم آورند. بنابر این، اکثریت کشورهای جهان امروز، جدا از اینکه مردمان و دولتهای دیگر کشورها، چه مبانی عقیدتی و فرهنگی و زبانی و نژادی و تاریخی دارند، طرف برخورد خود را حاکمیت آن کشور و دولتی که بر سر کار است بحساب می آورند، و بر اساس منافع ملی خود، با آن کشور و دولت آن، وارد تعامل و مراوده می شوند، و بسته به اینکه هر کشور، تا چه حد، منافع ملی ایشان را بیشتر تأمین می کند، سطح روابط خود را گسترده تر یا کمتر می کنند.

نکته مهم دیگری که باید در نظر گرفت اینستکه، طرف حساب یک حاکمیت و یک دولت در یک کشور، با کشورهای دیگر، نه ملتهایشان! بلکه دولتها و حاکمیتهایشان است. فهم این نکته توسط مسئولین سیاست خارجه و دولت و حاکمیت، از اهمیتی حیاتی بر خوردار است. ارتباط بین ملتها، از طریق سازمانهای غیر انتفاعی، فرهنگی و خصوصی و یا تجاری است. در حالیکه ارتباط بین دولتها و حاکمیتها، از طریق وزارت خارجه و اصول حاکم بر آنست. در هم آمیختن این دو موضوع کاملأ متفاوت، می تواند مشکلات فوق العاده ای را برای کشورها بوجود آورد.
هیچ کشوری در جهان امروز نمی پذیرد که دولتی و حاکمیتی دیگر، از کانالی بجز کانال اداری حاکمیت آن کشور، با ملت و مردم او وارد مراوده شوند، و این حرکت را، دخالت در امور داخلی و نقض حق حاکمیت خود محسوب می کند. بر این اساس، هیچ حکومتی و دولتی، نمی تواند به بهانۀ مشترکات ایدئولوژیک، نژادی، تاریخی و یا فرهنگی، حاکمیت کشور دیگر را دور زده و بخواهد مستقیمأ با مردم کشور مزبور، ارتباط بر قرار کند. این عمل، دخالت در امور دیگر کشورها محسوب می شود و طبیعتأ عکس العمل حاکمیت کشورهای فوق الذکر را در پی دارد.
سوء تفاهم دیگری که این در آمیختن طرف مراوده بوجود می آورد، صرفنظر کردن از منافع ملی، بدلیل مصالح عقیدتی و یا مشترکات دینی و آئینی و امثالهم است. این قصور و کوتاهی در دفاع از منافع سرزمینی و حق حاکمیت سر زمینی و ملی، مشروعیت حکومت مزبور را نیز به زیر سوال می برد، چرا که هر حاکمیتی بر این اساس حکومت می کند، که در درجه اول، حافظ منافع سرزمینی و ملی کشور خود باشد!. بخطر انداختن تمامیت ارضی، قصور در برخورد با متجاوزان و یا مدعیان حق حاکمیت سرزمینی ملت، با توجیه دین و مذهب مشترک، و یا منافع اقتصادی، بزرگترین خطائی است که یک حاکمیت ممکن است مرتکب شود. چنین حاکمیتی عملأ مشروعیت خود را در حکومت کردن بر کشور و ملت از دست می دهد، چرا که اساس و بنیان مشروعیت خود را نادیده گرفته است. مردم به حکومتها و دولتها، نمایندگی می دهند تا حافظ منافع ملی ایشان باشند، نه حافظ منافع عقیدتی یا اقتصادی و یا حاکمیتی خود!! هیچ حکومتی حق ندارد بعنوان نمایندۀ یک ملت و یک کشور، بخاطر مصالح عقیدتی خود، منافع ملی را قربانی کرده و این خطای نابخشودنی را بپای ملت بنویسد!

شیوۀ برخورد وزارت خارجه با ناقضین منافع ملی!

اصول دیپلماتیک حاکم بر روابط بین الملل، در مسئله حق حاکمیت سرزمینی، تقریبأ در سطح جهان، یکسان است و همۀ حکومتها از آن آگاه هستند، بنا بر این، هیچ کشوری، از منظر حقوق بین الملل، نمی تواند نسبت به عدم رعایت این حقوق قانونی، اظهار به تجاهل کند! بر این اساس، ادعاهای سرزمینی، اغلب پیش از آنکه محملی قانونی داشته باشند، بر اساس قوت یا ضعف برخورد دیپلماتیک، و یا عدم مشروعیت سیاسی حاکمیتها و در ضعف قرار داشتن آنها، صورت می پذیرد. در چنین شرائطی است که دولتها و حکومتهای متعرض، به خود اجازه می دهند، بر خلاف حقوق بین الملل و یا حقوق قانونی کشورها، به نقض حق حاکمیت سرزمینی کشورهای دیگر مبادرت ورزند. در چنین شرائطی، هر وزارت خارجه ای، در وهلۀ اول، اقدام به دفاع قانونی، از مجاری دیپلماتیک می کند و تلاش می نماید با احضار سفیر، اخطار، تهدید به تغییر روش سیاسی، کاهش سطح روابط سیاسی – اقتصادی، و در نهایت، شکایت به مراجع قانونی بین المللی، حقوق خود را استیفا کند، و در صورتی که اعمال صورت گرفته، نتیجۀ مطلوب نبخشد، اقدامات سخت تر، از جمله هشدارهای امنیتی، و سپس اقدام نظامی ( بعنوان آخرین وسیلۀ دفاع از حق حاکمیت سرزمینی )، صورت می پذیرد.
باید توجه داشت که کوتاهی در طی مراحل فوق الذکر، به هر دلیلی و هر توجیهی، کشور و یا کشورهای متعرض را جری تر، و دامنۀ اقدامات بعدی ایشان را، گسترده تر می کند. بنا بر این، سطح روابط با کشورها و دولتهای خارجی، باید دقیقأ متناسب با احترامی باشد که کشورها و دولتهای مزبور، نسبت به حق حاکمیت سرزمینی و حق حاکمیت ملی، و در مجموع، منافع ملی کشور مورد نظر، قائل هستند!

وضعیت سیاست خارجی ایران در سی و یک سال گذشته!

سیاست خارجی جمهوری اسلامی در سی و یک سال گذشته، از نوسانات بسیاری برخوردار بوده است و هرگز از یک راهبرد مشخص، پیروی نکرده است. مبنای این سیاست خارجه، در وهلۀ اول، نه بر اساس منافع ملی، بلکه بر اساس مصالح عقیدتی گروه حاکم نهاده شده است، و درست بر اساس همین خطای راهبردی، ملت ایران و منافع کوتاه مدت و دراز مدت آن را، دچار خسران جبران نا پذیری کرده است، و درست بر همین اساس نیز، هرگز نتوانسته است از یک سیاست ثابت، برنامه ریزی شده، مقتدر، و در جهت تأمین منافع ملت ایران، پیروی کند، و تقریبأ بصورت روزمره، و با توجه به وضعیت پیش آمده در یک مورد بخصوص، عکس العملی صورت گرفته است. در یک کلام، « هرج و مرج » کامل، بر اتخاذ تصمیمات راهبردی، اتخاذ تاکتیکها و سیاستهای کوتاه مدت و دراز مدت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی با دیگر کشورها، بر این ارگان مهم ( وزارت خارجه ) حاکم بوده است.
جمهوری اسلامی، با عدم مدیریت صحیح و علمی بر این وزارتخانه مهم، کار را به آنجا رسانده است که امروز مجبور است به ضعیف ترین کشورهای منطقه و همسایه نیز باج بدهد و از موضع خاضعانه و حقارتبار برخورد کند.
در مجامع بین المللی نیز، ایران در ضعیف ترین موضع ممکن از منظر سیاسی، اقتصادی و فرهنگی قرار دارد، و هر کشوری با هر سطح توانی، بخود اجازه می دهد با هر زبانی که دوست دارد ایران را مورد خطاب قرار دهد و حقوق بین الملل ملت ایران را نقض کند. به جرأت می توان گفت حتی در تاریکترین دوران تاریخ ایران نیز، هرگز ایرانیان چنین تحقیر نشده اند و در موضع ضعف قرار نداشته اند!
اکنون ایران در وضعیتی قرار گرفته است که جمهوری اسلامی برای حفظ خود، مجبور شده است کل ایران را به معرض فروش بگذارد! و بصورت علنی، سرمایه داری جهانی را بجهت چپاول ملت ایران، دعوت کند!! قراردادهائی تنظیم و اجرا می شود که بهیچوجه متضمن حفظ منافع ملی نیست. پیمان نامه هائی امضاء می شود که ناقض حقوق راهبردی ملت ایران است. قصوری سیاسی – اقتصادی در برابر کشورهای همسایه صورت می گیرد که در آینده ای نچندان دور به نقض حق حاکمیت سرزمینی ملت ایران منجر خواهد شد و همۀ این خواری و خفت ها، نتیجۀ حاکمیت یک مشت توهم عقیدتی، هم بر حکومت و سیاستهای داخلی آن، و هم بر دولت و سیاستهای خارجی آنست. ملت ایران، اکنون در گرداب توهم حاکمان و رهبری آنها، دست و پا می زند و اگر این روند ، به هر شکل ممکن، متوقف نگردد، آینده ای بسیار تیره و تار در انتظار ملت ایران خواهد بود!

مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت خیامی



***

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

ایران در میان دو هدف متعارض!


فرهاد عرفانی مزدک


در حال حاضر، ایران در کانون تعارضات جهانی قرار گرفته است. اینموضوع را با یک نگاه به درگیریهای سیاسی – نظامی منطقه، بسادگی می توان دریافت. از سوئی تعارض منافع و راهبردهای غرب با روسیه و چین و متحدان آنها در منطقۀ قفقاز، از طرف دیگر تعارض راهبرد کشورهای عربی با غرب، در افغانستان و عراق و پاکستان و فلسطین و لبنان، و از جهتی دیگر، تعارض راهبردی کشورهای عربی با ایران، بر سر خلیج فارس، عراق، افغانستان و فلسطین و لبنان.


در این میان، تضاد منافع و مصالح در حوزه های کوچکتر و محدودتر نیز مطرح است، که موضوع مورد بحث این مقاله نیست.

از میان درگیریهای راهبردی فوق، دو نقطۀ کانونی: حرکت کشورهای عربی، و بخصوص عربستان، با تحرکات کشورهای غربی و بخصوص آمریکا و انگلیس، در حوزه های عراق و افغانستان و پاکستان، مستقیمأ منافع ملی ایران را به مخاطره می اندازد. ماهیت این تعارض، به تلاش عربستان و دیگر کشورهای عربی، برای تقویت دنباله های خود در منطقه ( مانند طالبان، القاعده، لشکر محمد، سپاه صحابه و بازماندۀ گروه ریگی و... )، و از این طریق، دور کردن خطر دمکراسی مورد ادعای غرب از حوزۀ اقتدارشان، بر میگردد، و از سوی دیگر، به تلاش کشورهای غربی و ناتو، برای پیشبرد راهبردهای منطقه ای قرن بیست و یکمی شان در حوزه های خلیج فارس، افغانستان، عراق و پاکستان، و مبارزه با همان گروههای مورد حمایت عربستان و کشورهای عربی، بعنوان موانع اصلی شکل گیری حکومتهای حامی غرب.


آنچه تعارض فوق « با آنکه بسیار روشن در جریان است » را چهره ای پنهان داده است، رابطۀ ظاهری کشورهای عربی با اروپا و آمریکاست که در گذشته بسیار حسنه بوده است، اما در دهۀ اخیر و بخصوص پس از یازده سپتامبر، به کشمکش راهبردی بر سر مسأله استقرار دمکراسی های غربی و حذف نظامهای بستۀ استبدادی، تبدیل شده است.


غرب می داند که این رژیمها همواره در معرض خطرات ناشی از انقلابها و جنگها قرار دارند و ثبات منافع آنها در منطقه را بخطر می اندازند، بنابر این در طرح راهبردی شان، در پی جایگزینی تدریجی این حکومتها با دمکراسی های شبه لیبرال هستند، تا بتوانند سیاست و بازار قرن بیست و یکم را تحت کنترل داشته باشند. این دقیقأ همان نکته ای است که شامۀ رهبران بی خاصیت، پر مدعا و مفتخور و مستبد عرب، آنرا بخوبی حس کرده است. هم از اینروست که تلاش می کنند با سنگین کردن هزینۀ تحولات مورد نظر غرب، یا آنها را از اجرای طرح راهبردی شان منصرف و یا آنرا تا جای ممکن به تأخیر اندازند.


از سوی دیگر، این سنگ اندازی در اجرای طرح خاور میانه ای ناتو، سود بزرگ دیگری نیز برای اعراب دارد، و آن، ممانعت از بسط و گسترش نفوذ جمهوری اسلامی، و گروههای وابسته به آن، در مناطقی است که اعراب بصورت سنتی، بر آنها اعمال حاکمیت عقیدتی کرده اند. مقابله با زیاده خواهی شیعیان، در اصل، اسم رمزی برای تقابل همه جانبه با آن چیزی است که آنها آنرا نفوذ ایران می خوانند.


موضوع طالبان!


برای درک بهتر پدیدۀ طالبان، باید از نظر زمانی، به خیلی پیشتر، یعنی دوران جنگ سرد بازگشت. سنت ساخته و پرداخته کردن گروهها و فرقه های مذهبی، از جملۀ میراثی بود که استعمار انگلیس، پس از خروج از شبه قاره هند و خاور میانه، برای آمریکا به یادگار گذاشت. این میراث، با شکل گیری جنگ سرد، میان جبهۀ غرب، با مجموعۀ کشورهای سوسیالیستی، تبدیل به یکی از مهمترین ابزار نفوذ و خرابکاری، یا اجرای طرحهای تاکتیکی و راهبردی کشورهای سرمایه داری پیشرفته به رهبری آمریکا شد.
با آغاز دهۀ هفتاد و افزایش نفوذ اندیشه های چپ در عراق، ایران، پاکستان و افغانستان و پیدایش طلایه های تحولات عمیق و بنیانی در ساختار سیاسی و فرهنگی خاورمیانه، راهبرد تعیین کنندۀ غرب برای مقابله با آنچه قابل پیش بینی بود، یعنی دگرگونی های عظیم سیاسی، بر این شد که با تقویت نیروها، اندیشه ها و فرقه های مذهبی بنیاد گرا، که بنا بر طبیعت خود، ضد کمونیست هم بودند، از طرفی، این جنبشهای سیاسی را به انحراف کشانده و در جهتی که خود می خواهند هدایت کنند، و از سوی دیگر، با حاکم کردن این بنیاد گرایان بر مناطق فوق، دیوار محکمی در برابر نفوذ کمونیسم بسازند.

در این دهه، بخصوص اواخر آن، دو واقعۀ بسیار با اهمیت در حال وقوع بود:
الف: قدرت گیری تدریجی کمونیستها در افغانستان.
ب : اعتلای جنبش انقلابی در ایران.

هر دو واقعه، در ادامۀ طبیعی خود می توانست منافع غرب در خاور میانه را بشدت بخطر اندازد. غربی ها پیش بینی می کردند که شاه توان ایستادن در برابر این جنبش را ندارد، بنابر این بهتر دیدند پیش از آنکه دیر شود، جایگزین مناسب را برای او و حکومتش، برگزینند. طبیعتأ هیچ جایگزین و هیچ نیروئی بهتر از یک جریان بنیاد گرا، با ویژگیهائی که بر شمرده شد، نمی توانست وجود داشته باشد. بر این اساس بود که آیت اله مطرود ِ در غربت فراموش شده، خمینی، در صدر کار تبلیغاتی بی بی سی و رادیو صدای آمریکا قرار گرفت، و در طی هشت ماه، آیت اله خمینی به نائب الامام خمینی، و سپس با یک ارتقاء درجۀ فوق العاده توسط بی بی سی، به امام خمینی تبدیل شده، همراه با یک دوجین از جاسوسان و مزدوران سرویسهای جاسوسی، به رهبری جنبش پنجاه و هفت تزریق شد! جنبشی که حداکثر خواست آن، پیدایش یک تحول دمکراتیک در وضعیت سیاسی جامعه بود را، مهر انقلاب اسلامی کوبیدند، و ارتجاعی ترین و منحط ترین و مبتذل ترین افکار را بر آن حاکم کردند.

غرب که امید داشت، پس از تحول پنجاه و هفت و سرنگونی شاه، با یک زد و بند سیاسی، نیروهای ملی – مذهبی را جایگزین رهبری خود ساخته ( خمینی ) کند، توسط روحانیت رو دست خورد! اما این ناکامی، هرگز مانع حمایت غیر مستقیم آنها از خمینی و رژیم اش نشد، چرا که در راستای اجرائی کردن راهبردشان در افغانستان، سخت به وی نیاز داشتند. شانه به شانه قرار گرفتن، نیروهای سپاه پاسداران با مأموران سیا در افغانستان، هرگز اتفاقی نبود!! و دستاورد آن، بنیانگذاری دهها گروه و حزب با پسوند اسلامی در این کشور بود، تا با پول و اسلحه ارسالی از ایران و کشورهای غربی، انقلاب اسلامی در افغانستان نیز به نتیجه برسد، که رسید...!

پیروزی بنیادگرایان اسلامی در ایران و افغانستان، تا مقطع سقوط اتحاد شوروی و بلوک شرق، البته که کمال مطلوب بود، اما پس از این تاریخ، تاریخ مصرف این جریانها نیز به پایان می رسید. اکنون دیگر با طرح خاور میانه ای جرج بوش پدر، چنین نیروهائی، تنها موی دماغ بودند، نه چیزی بیشتر! اما در آنسوی قضیه، کفتارهائی که سالها با پول و امکانات مفت تغذیه شده بودند نیز، آیا حاضر بودند به راحتی دست از قدرت بکشند؟!

این پرسشی بود که، وقایع پس از فروپاشی شوروی، به آن پاسخ منفی داد. در ایران، رژیم خمینی ، جای پای خود را سفت کرده و همۀ رقبا را از صحنه دور کرده و اکنون تبدیل به یک مشکل بزرگ در سر راه اجرائی شدن راهبرد آمریکا و انگلیس و ناتو شده بود.

در افغانستان نیز، شرائط وخیم تری حاکم بود؛ فرقه های حرکت اسلامی افغانستان ( حکمتیار )، القاعده و طالبان، که مستقیمأ توسط سازمان سیا و سازمان اطلاعاتی پاکستان و حمایت مالی عربستان، بنیانگذاری شده و سازمان داده شده بودند ( از جملۀ این مأموران سیا، شخص بن لادن بود. )، مانند جمهوری اسلامی، اکنون دیگر خود را در موقعیتی می دیدند، که علاوه بر احساس عدم نیاز به غرب، خواهان دور کردن ایشان از سفرۀ چپاول و قدرتی بودند که به کف آورده بودند!

از این مقطع است که تعارض راهبرد پیشتر ذکر شده، مابین غرب و کشورهای عربی، به رهبری عربستان، آغاز می شود. جناح راست طالبان ( کرزای و یارانش ) با حمایت نظامی ناتو، به قدرت می رسند، و جناح چپ طالبان ( ولد عمر و اطرافیان ) مورد حمایت گسترده کشورهای عربی و بخصوص عربستان قرار می گیرند. مأموریت کرزای، سفت کردن جای پای غرب در منطقه، در راستای طرح خاورمیانۀ بزرگ می شود، و مأموریت ملاعمر و بن لادن، مقابلۀ با اجرای این طرح و بیرون راندن مجریان از این منطقه! از همین روست که می بینیم نیروهای القاعده و طالبان بین عراق و افغانستان و پاکستان، همواره در سفرند!

طالبان، اکنون بعنوان ارتش سری عربستان در منطقه، عمل می کند، و همپای القاعده، با پول شاهزاده های عربستانی و اماراتی و کویتی! به جنایتکارترین فرقۀ اسلامی تبدیل شده است. روشهای استفاده شده توسط این گروه، هیچ وجه تشابهی با شیوۀ عمل یک گروه سیاسی ( حتی آنها که اعتقاد به نبرد مسلحانه و یا تروریستی دارند ) ندارد. سر بریدن و سوزاندن و قطعه قطعه کردن انسانهائی که هیچ نقشی در مناقشات سیاسی ندارند، و عدم پایبندی به هرگونه موازین اخلاقی در نبرد سیاسی، و روشهای مشابه، همه و همه، نشان از شیوۀ عمل مزدوران جنایتکاری دارد که صرفأ به جهت رسیدن به مقاصد خاص سیاسی وارد عمل شده اند، و برای رسیدن به اهداف خود، از هر وسیله ای، هر چند کثیف و غیر انسانی، استفاده می کنند. سابقۀ اعمال چنین شیوه هائی را در تاریخ، فقط از طرف دو گروه می توان سراغ گرفت؛

الف: از طرف قبایل وحشی صحرای عربستان و پس از ظهور اسلام و بخصوص در تهاجم به ایران.
ب: از طرف سرویسهای جاسوسی و شرکتهای خصوصی وابسته به آنها در کشورهای غربی و بخصوص در طی جنگ سرد!

نظر به اینکه جریانهائی همچون القاعده، طالبان، لشکر محمد و سپاه صحابه و جند الله،... از نظر فکری، از تفکر وهابی و سلفی دربار عربستان تغذیه می شوند، و نظر به اینکه، این تفکر بر پایه پایبندی به قران در برخورد با غیر مسلمانان، مرتدان و کافران! و همچنین دشمنان اسلام، شکل گرفته است، طبیعتأ قادر است توده های معتقد بیسواد و نا آگاه بسیاری را در کشورها و در مناطق عقب مانده، بخود جذب نموده، از ایشان به جهت رسیدن به مقاصد مورد نظر استفاده کند.

اکنون نزدیک به بیش از دو دهه است که عربستان با تکیه بر پولهای باد آوردۀ نفتی، در گسترۀ وسیعی از قارۀ آسیا و همچنین در بخشهائی از اروپا! به راه اندازی مدارس دینی مشغول است که در این مدارس، تفکر فوق الذکر آموزش داده می شود، و نیروهای لازم بجهت شرکت در عملیات جنایتکارانه تروریستی، در آنجا تربیت می شوند. نیرو ی اصلی تشکیل دهندۀ گروههای القاعده و طالبان در عراق و افغانستان و پاکستان، تربیت شدۀ چنین مدارسی هستند، در حالیکه رهبران این فرقه های آدمکش، خود؛ میلیاردرهائی هستند که هیچ خدائی بجز پول ندارند!

فرقه های اینچنینی، که سرنخ همۀ آنها، در دست شرکتهای نفتی و تسلیحاتی و سرویسهای جاسوسی غرب از سوئی، و از سوی دیگر، در اختیار حاکمان کشورهای عرب منطقه است، اکنون سرزمین ما، ایران را، در محاصرۀ خود دارند. ساده انگاری است اگر تصور شود، تضاد راهبرد کشورهای غربی و حاکمان عرب، تضادی آشتی ناپذیر است! خیر! این هر دو راهبرد، وقتی به جغرافیای ایران می رسد، تبدیل به یک راهبرد می شود!!! و آنهم نابودی ملت ایران، تاریخ ایران، فرهنگ ایران، زبان مشترک مردم ایران، و سرانجام، تکه – پاره کردن کشور و تجزیه آن است! از همین روست که می بینیم آمریکا، بجای حمله به فرهنگ ارتجاعی ترویج شده توسط جمهوری اسلامی، علیه خشایار شاه فیلم می سازد!!! و کشورهای عربی نیز، در همه جا، نوک تیز حملاتشان، نه جمهوری اسلامی و اعتقادات رهبران آن، بلکه هویت ملی و تاریخی ایرانیان و فرهنگ و زبان و آئین کهن ایشان است! حمایت گسترده عربستان و امارات و دیگر شیخ نشینها از حرکت باصطلاح ملی؟! آذربایجان، گروهک جنایتکار الاهواز، و همچنین وطن فروشانی همچون ناصر پور پیرار، و تکثیر و ترجمه گسترده آثار ضد ایرانی وی، در همین راستاست.

مواضع جمهوری اسلامی در رابطه با این تعارض راهبردی نیز، و بخصوص، زمانیکه در رابطه با ایران به یک راهبرد تبدیل می شود، قابل توجه است. پیش از هر چیز بگویم که اگر تصور می کنید که جمهوری اسلامی، رژیمی یکدست است که بر اساس یک سیاست واحد، سازماندهی و مدیریت می شود، سخت در اشتباهید!

نظام سیاسی ایران در حال حاضر، آش شله قلمکاری است که هر چیزی در آن یافت می شود! مجمع الجزایری که هر کس در آن خر خود را می راند و ارکستری که هر کس ساز خود را بر اساس منافع اش می زند و اساسأ تنها چیزی که وجود خارجی ندارد، مدیریت، راهبرد و برنامۀ واحد در جهت دفاع از منافع ملی است. این وضعیت، بخصوص در دوران حاکمیت علی خامنه ای بر دستگاه سیاست ایران، بشدت تشدید شده است. بر این اساس، هرگز انتظار اتخاذ یک موضع واحد، حساب شده و راهبردی در جهت دفاع از منافع ملی ایران را از طرف این حاکمیت نداشته باشید.

مواضع جمهوری اسلامی در رابطه با راهبرد فوق الذکر، ضعیف، همراه با تأخیر، مقطعی، نامتناسب، پراکنده، و بدور از روشن بینی سیاسی است، و عمدتأ بر پایۀ عکس العمل، شکل می گیرد. در این رابطه، عدم مشروعیت سیاسی حکومت، ضعف و تردید و مالیخولیای رهبری، و توهم وی در رابطه با جهان اسلام؟!، و کشورهای عربی، عدم انسجام سازمانی در ساختار حکومتی نیز غوز بالا غوز شده است، و در مجموع، ایران را در موضعی انفعالی و بسیار ضعیف قرار داده است.

نا آگاهی از علوم پایه در سیاست، و همچنین، نفوذ عناصر سرویسهای جاسوسی غرب در دستگاه حکومتی نیز، باعث شده است که، مجموعۀ تصمیمات گرفته شده در تقابل با راهبرد فوق، در بسیاری موارد، بجای تضعیف سیاستهای استعماری، به تقویت آنها بیانجامد! بعنوان مثال، میدان دادن به گرایشات قومی – قبیله ای، توجه غیر قابل توجیه به خرده فرهنگهای در معرض انقراض، بومی سازی و بومی گرائی استانی و منطقه ای، حذف تاریخ و هویت ملی و شاخصه های آن از آموزش و پرورش، توجه بیش از اندازه به تبلیغات مذهبی، و همچنین، ترویج بیگانه پرستی!، توهین و تحقیر سنتهای ملی، و بر کشیدن مهملات و خرافات قبایل بدوی عرب، و موارد بسیار دیگر، که در مجموع، مستقیم و غیر مستقیم، نه به مقابله با راهبرد غرب و اعراب، بلکه به تقویت آن منجر شده است!

روند فوق، سردرگمی عجیبی را بر دستگاه سیاست خارجی ایران، حاکم کرده، آنگونه که بهترین فرصت را برای همسایگان فرصت طلب و زیاده خواه فراهم آورده است.

در حال حاضر، دورادور ایران، به کانونهای عضو گیری، تربیت، سازماندهی، و برنامه ریزی نرم افزاری، و سخت افزاری، در جهت نفوذ به جامعۀ ایران، و وارد آوردن ضربات فرهنگی، و در صورت امکان « نظامی »، تبدیل شده است.
راه اندازی هزاران شبکۀ تبلیغات اینترنتی، تلویزیونهای ماهواره ای، شبکه های رادیوئی، نشریات محلی، پخش گستردۀ مواد مخدر...، و همچنین، اعزام تیمهای مجرب و آموزش دیدۀ مبلغ دیدگاههای انحرافی عقیدتی و مذهبی همچون وهابیت و سلفی گری، یا گروههای آموزش دیدۀ تخریب و بمب گذاری و...، همه و همه، در سطحی گسترده بکار گرفته شده است، تا اهداف شوم کشورهای فوق الذکر را به پیش ببرد.

اینها، در شرائطی است که، سیاست خارجی جمهوری اسلامی، بجای اینکه در چهارچوب اصل دفاع از منافع سرزمینی و منافع ملی عمل کند، به دستگاه اجرای مماشات، باج دهی، پنهانکاری، عقد قرار دادهای ضد ملی، و حراج منابع کشور، و ساخت و پاخت با مرتجع ترین و ضد ایرانی ترین دولتهای منطقه، تبدیل شده است. دراین سیاست، ملت ایران، اساسأ به حساب نمی آید و کاملأ نامحرم است! و بوقهای تبلیغاتی و رسانه ای جمهوری اسلامی، تبدیل به بلندگوی ترویج منحط ترین زاویه های فرهنگ عربی شده است، تا حدی که تشخیص اینکه صدا و سیمای جمهوری اسلامی، متعلق به یک کشور عربی و ضد ایرانی است، یا اینکه متعلق به ملت ایران می باشد، کاری بسیار دشوار است!

جمهوری اسلامی با پیشه کردن سیاستهای فوق، علاوه بر اینکه در برابر دو راهبرد فوق الذکر قرار نگرفته است، که عملأ در راستای سیاست انهدام ایران قرار گرفته، و به نوعی، تبدیل به یک طالبان داخلی شده است! طالبانی که همزمان با سرکوب خونین فرزندان ایران، در خیابانها، برای کودکان فلسطینی در نوار غزه و لبنان اشک تمساح می ریزد، و رئیس جمهور آن در زیر تابلوی « خلیج عربی » به کاسه لیسی و دادن باج به ارتجاعی ترین کشورهای منطقه مشغول می شود!!!


چه باید کرد؟

تا زمانیکه یک جنبش قدرتمند ملی، و با رهبری واحد، در برابر این حکومت شکل نگرفته است، شعار « سرنگونی »، تنها به کار ارضاء احساسات فرو خورده می آید، و جز به بی عملی، به چیزی منجر نخواهد شد. دقت کنید که منظور از این نظر، نفی اصل الزام سرنگونی این رژیم، بعنوان مقدمۀ هر نوع دگرگونی نیست، بلکه منظور، جلب توجه مخاطب گرامی به وظائفی بسیار اساسی تر از، گذر از این دوران تباهی و سیاهی، است. وظائفی که مستقیمأ متوجۀ برگزیدگان جامعه ایرانی است:

کار امروز نخبگان و روشنفکران و رهبران فکری ایران، باید کاری از جنس مقاومت و مبارزۀ فرهنگی، و از نوع کار حکیم ابوالقاسم فردوسی باشد! بیدار کردن وجدان ملی ایرانیان، تقویت احساسات میهن پرستانه، افشای نقش ارتجاعی روحانیت در تاریخ ایران، آشنا کردن فرزندان ایران با تاریخ حقیقی سرزمین خود، تشکیل کانونهای فرهنگی تبلیغ و ترویج زبان فارسی و عناصر مترقی فرهنگی و تاریخی آن، تولید کتاب، فیلم، بازیهای رایانه ای، و موسیقی مبتنی بر حماسه ها و داستانهای اصیل ایرانی، نقد و بررسی سیاستهای ضد فرهنگی جمهوری اسلامی، افشای چهرۀ حقیقی حاکمان، و دولتهای کشورهای همسایۀ ایران، و سیاستهای ضد ایرانی ایشان، مبارزه مستمر با قوم و قبیله گرائی و افکار مروج مرکز گریزی، حمایت قاطع از هویت ایرانی و عناصر فرهنگی و مشترک آن، و تبلیغ و ترویج سنتها و آداب تاریخی و اصیل ایرانی، می تواند بخش عمده از کاری باشد، که به حفظ و تداوم حیات هویت ایرانی، علیرغم تمامی تلاشهائی که از سوی دشمنان این ملت صورت می گیرد، بیانجامد.


باید توجه داشت که حاکمان و رژیمهای سیاسی مشابه جمهوری اسلامی، در تاریخ ایران، بسیار بوده اند و چه بسا دهه ها و صدها سال حکومت کرده اند، اما آنچه حیات این ملت را تضمین کرده است، هوشیاری نخبگان و اندیشمندان ایشان بوده است، که ضرورتها را تشخیص داده و هدفمند اندیشیده اند و بر خلق کارهای بزرگ دست یازیده اند.


حفظ این خانه و ادامه حیات این ملت، در گرو نبرد فرهنگی، و از طریق روشنگری، و تلاش در جهت تداوم مفاهیم و عناصر هویتی، در بین نسلهائی است که اکنون در این خاک زندگی می کنند، و آنها که از این پس، شهروندان این شهر جاودانه اند.
حفظ تمامیت ارضی ایران، به هر قیمت! و احیای هویت اصیل ایرانی، وظیفۀ تک تک ایرانیان، در این نبرد روشنائی بر علیه تاریکی است!


***

بیست و هشتم مهرماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت خیامی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه


خطاهای راهبردی ج . ا، در مسئلۀ اتمی



فرهاد عرفانیمزدک


تعهد دولتها به مقاوله نامه های بین المللی، مشروط به ضمانت و حفظ و نگاهبانی از منافع ملی ملتهای آنهاست. به معنی دیگر، یک حکومت، در صورتی به یک معاهدۀ بین المللی می پیوندد، و تا زمانی به تعهد خویش، متعهد است که، این تعهد، دربردارندۀ منافع ملی کشورش باشد، در غیر اینصورت، از منظر حقوق بین الملل، و از منظر مشروعیت قانونی و عرفی، و همچنین منافع ملی و سرزمینی، هیچ دلیل موجهی، جز ضعف آن حکومت، نمی تواند عقد قرارداد و متعهد ماندن به آن مقاوله نامه را توجیه کند!


از منظر فوق، جمهوری اسلامی، نظر به عدم مشروعیت ملی و بین المللی، مبنی بر تداوم حکومت بر مردم ایران، در طی سه دهۀ گذشته، تن به شرائطی داده است، که این شرائط، تمامأ در تقابل با منافع ملی، سرزمینی و راهبردی ایرانیان بوده است.

از جملۀ خطاهای راهبردی که دستگاه حاکمه مرتکب شده است، و بارز ترین آن، متعهد ماندن به مقاوله نامۀ منع و گسترش سلاحهای اتمی، و سازمان قانونی آن، یعنی آژانس بین المللی انرژی هسته ای است. این قرار داد بین المللی، که در آغاز جنگ سرد، و بجهت حفظ و ایجاد توازن قوا بین قدرتهای هسته ای، و ممانعت از ورود کشورهای فاقد سلاح و فن آوری اتمی، به باشگاه هسته ای، برقرار شد، در عمل، متضمن هیچگونه منافعی برای کشورهای در حال توسعه و جهان سوم نیست، که علاوه بر این، مانعی بزرگ و قانونی محسوب می شود، که کشورها را عملأ، در موقعیت ثبات و تداوم عقب ماندگی قرار می دهد.
ایجاد وابستگی فنی به قدرتهای هسته ای، محروم شدن از دستیابی به فن آوری برتر در حوزه های صنعتی، پزشکی، کشاورزی و...، تداوم سیطرۀ سیاسی باشگاه هسته ای، بر راهبردهای تعیین کنندۀ ملی و بین المللی...، تنها چند نمونه از عوارض تن دادن کشورهای ضعیف و جهان سومی به مقاوله نامه هائی همچون قرار داد (( ان پی تی )) است.

اگر بخواهیم خطاهای جمهوری اسلامی را در این رابطه بر شمریم، به نکات زیر می توانیم اشاره کنیم:

الف: تداوم تعهد به پیمان ان پی تی، علیرغم تعارض آشکار این تعهد، با منافع ملی ایران.
ب: دخالت دادن بیگانگان در حوزۀ مباحث مربوط به منافع ملی، از جمله دستیابی ایران به فن آوری هسته ای و چگونگی پیشبرد آن، و اهداف آن، و همچنین بیرون گذاشتن آراء عمومی ملت ایران، از حوزۀ آگاهی و تصمیم گیری در زمینه های مربوطه!
پ: متعهد ساختن راهبردی ایران به تعهداتی که، در تعارض آشکار با منافع سرزمینی است، از جمله: تعهد به عدم تولید سلاح هسته ای، بدون مراجعه به آراء عمومی ملت ایران.
ت: متعهد ساختن ایران به خروج اورانیوم غنی شده، به عنوان سرمایۀ ملی، بدون کسب مجوز از ملت ایران!
ث: انتقال فن آوری هسته ای، به کشورهائی که دشمنان تاریخی ملت ایران محسوب می شوند! باز هم بر اساس منافع حکومتی، و نه منافع ملی!، و باز هم بدون مراجعه به آراء عمومی ملت ایران.
ج: حضور در مجامع بین المللی و اظهار سیاستها و بیان تعهدهائی از جانب ملت ایران، بدون اینکه مردم ایران، چنین وکالتی را به افراد حکومتی تفویض کرده باشند، و در برخی موارد، حتی از آنها اطلاعی داشته باشند!
چ: دعوت از بیگانگان بجهت حضور و نظارت بر تاسیسات هسته ای و نظامی و صنعتی، افشای تحقیقاتی که مستقیما به امنیت ملی مربوط است، و همچنین، در اختیار ماموران سرویسهای اطلاعاتی بیگانه گذاشتن اطلاعات مربوط به دانشمندان و محققین ایرانی ( در حوزۀ تحقیقات هسته ای ) به بهانۀ به اصطلاح اثبات صداقت و شفافیت!!!؟.

در نهایت آنچه می توان گفت اینستکه: ملت ایران، هیچکدام از تعهدات جمهوری اسلامی را در حوزۀ مسائل راهبردی، از جمله مسئله اتمی، به رسمیت نمی شناسد و از هم اکنون اعلام میدارد که در صورت تغییر حکومت، تنها بر اساس منافع ملی خود و مراجعه به آراء ملت ایران عمل خواهد کرد. لازم است تمامی دولتها در سطح بین الملل، پیش از عقد هر گونه قرار دادی با جمهوری اسلامی، به مسئله عدم مشروعیت این حکومت در عقد قراردادها بیاندیشند و بدانند که ملت ایران چنین قراردادهائی را به رسمیت نمی شناسد!
***
اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

پاسخ ما به تهدیدات اتمی


فرهاد عرفانی مزدک

آقای اوباما، در طرح جدید دکترین اتمی ایالات متحدۀ آمریکا، غیر مستقیم ایران را به حملۀ اتمی تهدید کرد! دقت کنید که گفتم ایران را تهدید کرد، و نه حکومت ایران را! چرا که در یک تعرض اتمی، این حکومت ایران نیست که آسیب می بیند، بلکه مردم ایران و سرزمین ایران است که مورد تهاجم قرار می گیرد. بر این اساس، این تهدید، اگر چه به بهانۀ عملکرد جمهوری اسلامی صورت می پذیرد، اما در واقع تهدیدی علیه ملت ایران است.
در نگاه اول، این تهدید، می تواند در چهارچوب یک جنگ روانی تحلیل شود، اما در واقعیت، حکایت از آمادگی آمریکا و متحدین، برای استفاده از سلاحهای نامتعارف، در جنگهای متعارف دارد، چیزی که پیش از این، در ظاهر هم که شده، نفی می شد!
در این تردیدی نیست که آمریکا و دیگر کشورهای استعمارگر، همواره این آمادگی و انگیزه را دارند که از سلاحهای کشتار جمعی، علیه بشریت استفاده کنند، اما آنها همزمان خوب میدانند که این معادله، معادله ای دو سویه است و می تواند برای آنها نیز مشکلاتی به همراه داشته باشد، بخصوص در مورد تهاجم به کشوری مانند ایران!


آیا آمریکا یا هم پیمانانش ایران را مورد حمله قرار خواهند داد؟

این پرسشی است که پیش از این و در سالهای گذشته، نگارنده به آن پاسخ داده است. این قلم معتقد است که امکان چنین حرکتی، بسیار ضعیف است. به این دلیل ساده که با محاسبۀ سود و زیان آن، جهان سرمایه داری به این نتیجۀ منطقی می رسد که زیان چنین عملی بسیار بیشتر از سود آنست! هر گونه تهاجمی به شکل یک حمله کلاسیک اتمی، منجر به تلاطمات عظیم در اقتصاد جهانی، موقعیت جغرا - سیاسی کشورها و همچنین فراروئی قدرتهای جدید خواهد شد، که هیچکدام از این وقایع، مطلوب نظام سلطۀ فعلی نیست. اما بنظر می رسد، آنچه مورد نظر دکترین نوین آمریکاست، تهاجمات موردی، مقطعی، محدود و با قدرت کم باشد. اگر چنین چیزی مورد نظر استراتژهای آمریکائی - اروپائی باشد، باید گفت آنها مانند همیشه در یک خطای راهبردی بسر می برند! برای حکومتهائی مانند جمهوری اسلامی، تفاوتی نمی کند که یک شهر با چند میلیون سکنه مورد هدف قرار گیرد، یا یک منطقه نظامی، و یا یک مرکز تولید سوخت هسته ای، واکنش آنها در هر شرائطی یکسان است! « این » تهاجم، بهترین بهانه برای ماجراجوئی های بزرگ خواهد بود. ماجراجوئی هائی که بقای چنین حکومتهائی را تضمین خواهد کرد و گسترۀ نفوذ آنها را گسترش خواهد داد.

نگاه ایران به تهدید اتمی، چگونه نگاهی است؟


برای پاسخ به پرسش فوق، ابتدا باید توان بالقوه و بالفعل نظامی ایران را سنجید.
در وهلۀ اول، باید درنظر داشت که ایران، اکنون، همۀ امکانات بالقوه برای تبدیل شدن به یک قدرت اتمی را در اختیار دارد و هر زمان که اراده کند، بفاصلۀ زمانی کوتاهی قادر خواهد بود، موشکهای خود را به کلاهک هسته ای، مسلح کند. هر گونه حمله اتمی، بهترین انگیزه و بهترین زمینه، در اقدام به چنین عملی است و اگر غرب تصور می کند که ایران اقدام به اینکار نخواهد کرد، سخت در اشتباه است و این تصور نشان می دهد که آنها برداشت درستی از وضعیت فعلی ندارند!

راهبرد ایران در برابر یک تهاجم اتمی اما، یک حملۀ متقابل اتمی نیست، بلکه تهاجم به امکانات هسته ای طرف مقابل است! به زبان دیگر، نیروهای موشکی و هوائی ایران، بجای اینکه مسلح به نیروی هسته ای شوند، مراکز تولید سلاحهای اتمی، انبارهای ذخیره سلاحهای هسته ای و شیمیائی و میکربی، سامانه های حمل و پرتاب، ناوها و زیردریائی های اتمی، و در نهایت، مراکز تولید انرژی هسته ای دشمن را هدف تهاجم موشکی قرار خواهند داد!
به زبان دیگر، دشمن را بوسیلۀ توان هسته ای خود او، نابود خواهند کرد. از این منظر، امکانات هسته ای دشمنان ایران، به بزرگترین و مؤثرترین سلاح راهبردی نیروهای مسلح ایران و بزرگترین خطر برای کشورهای دارندۀ این سلاحها تبدیل خواهد شد. در حال حاضر، نیروهای مسلح ایران، با در اختیار داشتن یکی از سریع ترین موشکهای زیر سطحی جهان و همچنین موشکهای رادار گریز سطح به سطح، تمامی ناوها و زیر دریائی های اتمی کشورهای غربی و اسرائیل را از خلیج فارس تا دریای پارس ( دریای عمان؟! ) و اقیانوس هند، در تیررس دارند، و با استفاده از زیر دریائی های سبک جدیدأ تولید شده، قادرند شعاع عملیاتی خود را گسترش بیشتر نیز بدهند. ضمن اینکه موشکهای برد متوسط و بلند ایران نیز قادرند مراکز ثابت و سطحی و بر روی خشکی را تا شعاع بیش از دوهزار کیلومتر هدف قرار دهند. هم اکنون، ایران بصورت بالقوه، این امکان را نیز در اختیار دارد که برد اینگونه موشکها را افزایش دهد، که در صورت ضرورت قطعأ اینکار را انجام خواهد داد!
علاوه بر همۀ آنچه ذکر شد، تهاجم به نقاط ضعف راهبردی غرب نیز، در دکترین دفاعی ایران، جایگاه ویژه ای دارد. اصلی ترین نقطۀ ضعف غرب، موقعیت اقتصادی آن است. بر این اساس در تقابل با یک حملۀ اتمی، غیر از موارد فوق الذکر، محروم کردن این کشورها از منابع تولید و بازار خاورمیانه در دستور کار قرار خواهد گرفت و در اولین اقدام، از ادامۀ جریان صدور نفت و گاز و دیگر منابع زیرزمینی به سمت غرب جلوگیری خواهد شد. این واقعیتی است که اگر ایران اراده کند، با توجه به موقعیت ژئو استراتژیک خود، می تواند غرب را به دردسرهای بسیار جدی بیاندازد!

چشم انداز آینده!

از نظر نگارندۀ این سطور، تهدید اتمی ایران، در حال حاضر، تهدیدی توخالی است و آمریکائی ها و اسرائیلیها، نه انگیزۀ جدی چنین کاری را دارند و نه توان تحمل عواقب آنرا! این تهدید، صرفأ بجهت تحت فشار گذاشتن جمهوری اسلامی برای همکاری بیشتر با غرب در طرح خاورمیانه نوین است. مشکل غرب هم با ایران، نه توان یا امکان بالقوۀ تولید سلاح هسته ای، بلکه پیشرفت سریع ایران در حوزه های مختلف است، که می تواند در آینده ای نچندان دور، ایران را به مانعی جدی بر سر راه طرح خاورمیانه بزرگ تبدیل کند. پیشرفتهائی که نتیجۀ کار و تلاش دانشمندان ایرانی است و ربطی به باند حاکم بر این ندارد!
آمریکا و غرب، تحمل بوجود آمدن یک قدرت منطقه ای جدید که بر منابع خام و بازارهای منطقه مسلط شود را ندارند و این موضوع را بر خلاف منافع راهبردی خود می دانند. آنها می دانند که دیر یا زود، جمهوری اسلامی رفتنی است اما ملت ایران با توجه به وسعت سرزمینی، ثروت ملی، ذخیره انسانی و توان علمی، به سرعت، به قدرتی بزرگ تبدیل خواهد شد. در واقع، این چشم انداز است که همانند صد سال گذشته و بیش از همیشه، غرب را نگران کرده است و علت لاس زدن آنها با جمهوری اسلامی هم نهفته در همین نکته اساسی است که انگلیسها چندی پیش، رسمأ اعلام کردند؛ یعنی اینکه: « ما خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی نیستیم، بلکه خواهان تغییر در رفتار این رژیم هستیم! ». این نکته، بخوبی بیانگر این موضوع است که مشکل غرب، نه با جمهوری اسلامی و نه با توان بالقوۀ هسته ای، بلکه با پیشرفت ملت ایران و سربلند کردن ایرانی است! تولیدات فرهنگی هالیوود نیز بر علیه هویت تاریخی ایرانیان مؤید این نظر است. ضمن اینکه تحرکات شدید و گستردۀ آنها در حمایت از اقلیتهای قومی و طرحهای تجزیه طلبانه و تلاش در جهت فروپاشی وحدت ملی در ایران، نظر فوق را بشدت تقویت می کند! از همین روست که روشنفکران و رهبران سیاسی ایران باید هوشیار باشند و فریب جنگهای زرگری را نخورند. هدف غرب، بسیار فراتر از بزیر کشیدن رژیمی همچون جمهوری اسلامی است. این نظام، عملأ در خدمت آنهاست! هدف راهبردی آنها نابودی و فروپاشی ایران است و اینکا ر را نه از طریق حملۀ هسته ای، بلکه از طریق فروپاشی هویت ملی، پیگیری می کنند.
با نگاهی به فعالیتهای سرویسهای جاسوسی غرب و اسرائیل در حوزۀ مسائل فرهنگی و جغرافیائی ایران، بخصوص در مناطق آذربایجان، سیستان بلوچستان، خوزستان و کردستان، از طریق گروههای قومگرا و تجزیه طلب، رادیو - تلویزیونهای ماهواره ای، اینترنت، روزنامه ها و نشریات، و تولید فیلم و کتاب و دخالت کشورهای همسایه و ادعاهای ارضی و یا تحریک مردم مناطق قومی توسط این کشورها، بخوبی می توان ادعای فوق را به اثبات رساند. درست بهمین دلیل است که میهن دوستان ایرانی و رهبران راستین و دلسوز مردم ایران، نباید وقت و اندیشه خود را مصروف مسائل جزئی و یا درگیریهائی که برای انحراف افکار عمومی ایجاد می شود، نمایند. آنها باید راهبردی بیاندیشند و در فکر ارائۀ طرح و برنامه برای برونرفت از وضعیت فعلی باشند.

وعدۀ ما به سردمداران غرب و آقای اوباما!


امروز دیگر مثل روز روشن است که تولد جمهوری اسلامی، محصول کنار آمدن و توافق و معامله سران مذهبی و روحانیت ایران با غرب و آمریکا در مقطع بهمن پنجاه و هفت بوده است. معامله ای که هر دو طرف در طی سی ویکسال گذشته از آن، بخوبی منتفع شده اند. اما حساب ملت ایران از حساب استعمار و حکومت اسلامی جداست. این مردم، در جهت عدالت، آزادی و سر بلندی ایران و ایرانی، به تلاش خود ادامه خواهند داد و به هیچ بیگانه و عامل بیگانه ای، نه اکنون و نه در آینده، باج نخواهند داد. بگذارید جمهوری اسلامی، بدلیل ناتوانی اش در برابر غرب، شرعأ؟! تولید سلاح اتمی را حرام اعلام کند! اما مردم ایران به سران غرب و استعمار این وعده را می دهند که این مملکت را به برترین قدرت اتمی جهان تبدیل کنند! نه تنها به این دلیل که توان و اراده و لیاقت آنرا دارند، بلکه خیلی بیش از آن، به این دلیل که دیگر حاضر نیستند به هر جماعت بی فرهنگ و چپاولگری باج بدهند! مورد تجاوز قرار گیرند و تحقیر شوند و مجبور باشند در زیر سلطۀ یک مشت اوباش مزدور بیگانه زندگی کنند.
دستیابی به برترین توان نظامی و تسلیحاتی، حق مسلم ملتی است که هزاران سال است در معرض تجاوز و تهاجم و ویرانی و تحقیر و نابودی قرار دارد و می خواهد نقطۀ پایانی بر اینهمه رنج و حرمان بگذارد.
ملت ایران، با فرهنگ ترین و صلح طلب ترین ملت جهان است! اینرا تاریخ طولانی او گواهی می دهد. ملت ایران، همواره به همۀ ملتها و مردمان در هر کجای جهان، به دیدۀ احترام نگریسته است و بنیانگذار اولین منشور حقوق بشر است. اما از این پس اجازه نخواهد داد از انسانیت، متانت و بزرگ منشی وی، سوءاستفاده شده، مورد تحقیر قرار گیرد.
حرف آخر ما با استعمار و جناب اوباما و رؤسای جمهوری آیندۀ آمریکا اینست؛ این ملت ایران است که سرنوشت خود را، بر اساس مصالح خود، رقم خواهد زد و هیچ ترفندی از جانب شما و نوکرانتان قادر نیست در برابر ارادۀ این ملت، برای رسیدن به اهدافش مانع ایجاد کند. ما اراده کرده ایم که ایرانی آزاد، آباد و سربلند داشته باشیم و به این ارادۀ خود، جامۀ عمل خواهیم پوشاند!

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه


نوروزتان فرخنده باد


فردایتان روشن


خورشید زندگی تان رخشان
دلهایتان شاد
و سرزمین تان سرسبز و آباد و آزاد

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

مشکلات جامعۀ روشنفکری


فرهاد عرفانیمزدک



پیش از آنکه بخواهم وارد بحث شوم، مایلم تعریف، یا بهتر بگویم، برداشت خود را از مفهوم روشنفکر، ابراز کنم. در اینصورت جائی برای سوءتفاهمات بعدی باقی نخواهد ماند و در چهار چوب این مقاله، همه خواهیم دانست که از دیدگاه این قلم، روشنفکر کیست؟


روشنفکر از دید نویسندۀ این سطور کسی است که وظیفه روشنگری و هدایت نظری جامعه، بر اساس مترقی ترین، پیشروترین، انسانی ترین و جدید ترین دستاوردهای انسان در هر دوره تاریخی را بر عهده دارد.
این وظیفه، در درجۀ اول، وظیفه ای وجدانی است، که یک فرد، بر اساس عبور از مراحل آگاهی و خود آگاهی، احساس کرده، و بر عهده می گیرد.
اینکه یک روشنفکر از چه وسیله ای برای پیشبرد کار خود بهره می برد، و یا اینکه شخصی و مستقل عمل می کند، و یا وابسته به یک تشکیلات سیاسی، و یا سیاسی است، امری است که در درجۀ دوم اهمیت قرار دارد، و نمی توان برای آن دستورالعمل صادر کرد. روشنفکر باید در انتخاب شیوۀ عمل خود آزاد باشد و استقلال او زیر سوال نرود.
با تعریف فوق، در همین ابتدا، ما همۀ آنانی را که در حوزۀ تفکر ایده آلیستی، خود را بعنوان روشنفکر معرفی می کنند، از دایرۀ تعریف روشنفکر بیرون گذاشته ایم، چرا که مفهوم روشنفکری و ماهیت زمینی آن، با آونگ بودن میان زمین و آسمان و پیروی از موهومات، آشکارا در تعارض است!


روشنفکر در جامعه زندگی می کند و متأثر از عوامل رشد در هر جامعۀ معین است. بنابراین، جدا از خصیصه های فردی، ( این خصیصه ها نیز عمومأ ریشۀ اجتماعی دارند )، چه بخواهد و چه نخواهد، فرزند عوامل تأثیر گذار محیط پیرامون خویش است. هر چه شعاع دایرۀ محیط زندگی بلندتر باشد، به همان نسبت، افق و منظر دید روشنفکر، نسبت به وظیفه ای که بر عهده دارد، گسترده تر و فراختر است. بنابر این، روشنفکر، خیلی ساده، می تواند روشنفکری روستائی و شبانی باشد و یا در سطح منطقه ای و ملی بیاندیشد، یا جهانی فکر کند و یا همۀ اینها را پشت سر گذاشته و به بشریت و سرنوشت او و هستی بیاندیشد.

بنابر آنچه ذکر شد، یک روشنفکر، متأثر از سطح رشد سیاسی، اقتصادی، علمی و فرهنگی جامعه است. از تاریخ معینی تغذیه می شود، امکانات مشخصی دارد و توان و افق دید او، با سیر و سطح تحولات تاریخی، رابطۀ مستقیم دارد. آرمانهای روشنفکران نیز، خارج از چهار چوب فوق الذکر، شکل نمی گیرد؛ هر کس بقدر فهمش – فهمید مدعا را!

اگر قبول کنیم که فهم مطلق وجود ندارد! همچنین قبول خواهیم کرد که فهم روشنفکری، مشروط به عوامل فراوان تأثیر گذار پیرامون اوست و آرمانهائی هم که جستجو می کند، مطابق با همین عوامل است.

جامعۀ روشنفکری ایران، از تاریخی بس طولانی برخوردار است. به جرأت می توان گفت اولین روشنفکران و روشنگران بشری، از درون این جامعه ( ایران ) برخاسته اند. علت آن نیز روشن است. نظر به اینکه منشأ اولین مدنیتهای شکل گرفته بشری، فلات ایران بوده است، طبیعتأ اولین نحله های فکری نیز، محصول همین مدنیتها می بایست بوده باشد. آئین های میترائیسم و زرتشت و تاریخچۀ هزاران سالۀ آنها و تأثیرات شگرفی که بر زندگی بشر داشته اند نیز، موٌید همین نظر است. بر همین اساس هم هست که پیشقراولان تجدد و تحول و اصلاح جامعه، بر اساس الگوهای انسانی نیز، از درون همین جامعه بر می خیزند. زرتشت و مانی و مزدک، نتیجۀ درخشان همین مدنیت هستند و انعکاس سطح رشد جامعۀ آن روزی ما!

روند فوق، تا پیش از حملۀ مسلمانان به ایران، با فراز و نشیب اندکی، هماره تداوم داشته است، روشنفکران و نخبگان، عمومأ بعنوان وجدان آگاه اجتماع، امر پیشبرد روشنگری و اعتلای سطح مدنیت و آزادی انسان را بر عهده داشته اند. حملۀ مسلمانان به ایران، خللی بزرگ و شکافی عمیق در این روند ایجاد می کند که تا امروز، هنوز ترمیم نیافته است. این تهاجم مرگبار و ویرانگر، بنیان و ساختار جامعۀ ایران را فرو می پاشد و محصول هزاران سا ل مدنیت و اندیشه ورزی در وجوه مختلف را با خاک، یکسان می کند.
پس از سلطۀ مسلمانان و قبایل وحشی شبه جزیرۀ عربستان بر ایران، نظر به اینکه تفکر بدوی و عقب ماندۀ قبیله ای، هیچ سنخیتی با مدنیت و تفکر مدنی و علوم و فنون و هنر پیشرو نداشت، وجود چنین پدیده ها و حاملان آن ( اندیشمندان و روشنفکران ) را برنمی تافت، از اینرو، بجای اینکه خود را با مدنیت تسلط یافته، هماهنگ کند، تلاش کرد تا با نابودی همۀ آثار آن مدنیت، جامعۀ جدید را بشکل خود در آورد. بعبارتی، تاریخ را حداقل برای دو هزار سال به پس راند. از این پس تا سه قرن، روند تأثیر روشنفکران بر جامعۀ ایران، روندی همراه با اعوجاج، پراکنده، کم تأثیر و کم توان است.

مسلمان وحشی شبه جزیرۀ عربستان، از دین جدید، فقط « قتلو فی سبیل الله » را می فهمید! از سوئی به چپاول مشغول بود و از سوی دیگر به قلع و قمع مردمان سرزمین فتح شده. شدت سرکوب و قتل عام مردم ایران، و میزان خشونت در این سه قرن به حدی بود که، معدود اندیشمندان روشنگر، چاره ای ندیدند جز اینکه نیات و افکار و آرمانهای روشنفکری خود را، به قالب تفکر عقب افتاده جدید، ریخته، این عقیدۀ جدید را، رنگ و لعابی ببخشند، بلکه از این رهگذر، بتوانند به حیات روشنگرانه خود ادامه دهند. پیشتازان چنین حرکتی، کسانی بودند همچون منصور حلاج، ابوسعید ابوالخیر، بایزید بسطامی، ابوالحسن خرقانی، ابن مقفع، زکریای رازی، ابن سینا، ابوریحان بیرونی، دقیقی توسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی، حکیم عمر خیام نیشابوری، احمد غزالی، عین القضات همدانی،... و تعدادی دیگر از بزرگان عصیان عرفان ایرانی.

اما همین چشمۀ کم توان ولی زلال، با تداوم تسلط ترکان غزنوی و سلجوقی و سپس تهاجم مغول، بکلی خشکید و بتدریج، مرداب عرفان اسلامی، که معجونی سرگیجه آور از عالم هپروت، بعلاوۀ رگه های چسناله های برخاسته از ضعف و خفت و ذلت تسلیم شدگان به سرنوشت آسما نی بود، بر جامعۀ روشنفکری ایران پس از قرن پنجم حاکم شد. از این پس تا عصر مشروطه، بجز خط سرخی که نشان از تداوم زیر زمینی اندیشه های ایرانی باقیمانده از اعصار پیش از اسلام دارد، یعنی عصیانهای پیاپی حروفیان و نقطویان و قرمطیان و باطنیه و سربداران و امثالهم، و پیشگامان اعجوبه ای همچون حسن صباح، حکیم ناصر خسرو قبادیانی، سعدی، حافظ ، فضل الله نعیمی و عمادالدین نسیمی و...، هیچ نشانی از وجود یک جریان روشنفکری قدرتمند و تعیین کننده و بنیانگذار و ساختار ساز و اندیشه پرداز، نمی بینیم .

بخصوص پس از سلطۀ ترکان صفوی، که نقطۀ آغاز به لجن کشیدن کامل جامعۀ ایران و در گرداب خرافات فرو بردن آنست، تا سیطرۀ ترکان قجر، که ارتباط ایران و ایرانی، با گذشته اش، بطور کامل قطع می شود، و جامعه در نکبت و عقب ماندگی غرق می گردد، روند نابودی جامعۀ روشنفکری ایران، کامل می شود.
با پیدا شدن طلایه های نهضت بزرگ مشروطه، در واقع پس از هشتصد سال، حرکت احیای جنبش روشنفکری و روشنگری نیز، حیاتی دوباره می یابد. حیاتی که پیش از آنکه نتیجۀ تطور و تأمل و رشد جامعه باشد، متأثر از عوامل بیرونی، و بخصوص اوج گیری انقلاب صنعتی، و اعتلای نظام سرمایه، و پیشتازی علوم، در زمینه های مختلف، در غرب است.
قائم مقام، امیر کبیر، میرزا ملکم خان، میرزا آقا خان کرمانی، آخوند زاده و بسیاری دیگر از شخصیتهای فرهنگی، سیاسی و علمی کشور در این دوران، با مشاهدۀ درۀ عمیق بین جامعۀ ایران قجر زده، با جوامع رو به پیشرفت، هر یک، بر آن شدند تا با سبک و سیاق و توان و امکانات خود، جامعۀ ایستا را تکانی داده، بلکه ملت را از خواب طولانی چند صد ساله بیدار کنند.
طبیعتأ این تلاشها منجر به شکست می شد! چرا که بافت و ساخت جامعه، چه از منظر سیاسی و چه اقتصادی و فرهنگی، ویرانتر از آن بود که با تلاشهای فردی نخبگان بتواند ترمیم یابد و یا بنیان بنائی گذاشته شود. با اینحال این تلاشها، در نسل پس از خود، تا حدی ثمر داد و توانست موجی ایجاد کند که بر آمد این موج، جنبش مشروطه و پیدایش نخبگان تجدد خواه بود.

روشنفکران مشروطه، نظر به اینکه متکی به پشتوانه ای تاریخی و مدرن نبودند و ارتباطشان با تاریخ میهنشان، در طی هزارۀ گذشته قطع شده بود، بالاجبار روی به ایده ها و افکار و مکتبها و جنبشهای نوین غرب آوردند. در این مسیر، عده ای را اعتقاد بر این بود که باید نعل به نعل، از مدنیت غرب پیروی و الگو برداری کرد و عده ای دیگر را عقیده، باز گشت به کیستی ایرانی و بازگشت به عظمت ایران پیش از تسلط اعراب بود. فرصت اندک بود و کار – بسیار!..

در راه روشنگری، خطرهای فراوان شد و افراد و نخبگان بسیاری نیز، جان بر سر احیای عظمت ایران گذاشتند، اما جریان سومی نیز وجود داشت که جنبش روشنگری و روشنفکری نوین را تهدید می کرد و در راه پیشرفت آن سنگ می انداخت! این جریان سوم، دستگاه روحانیت بود که در طی هزارۀ گذشته، از سوئی اسباب تداوم تسلط تفکر عربی بود، و از سوی دیگر، بزرگترین دشمن روشنگری و جنبشهای روشنفکرانه و تجدد خواه!
روحانیت، تداوم حیات خود را، در تداوم نظام استبدادی و حاکمیت اشرافیت زمینداران و اربابان و صاحبان سرمایه و تجار، می یافت و بر این اساس، دشمن سر سخت هر گونه تغییر جدی در نظام موجود بود. مخالفتهائی نیز که گاهگاهی از طرف این دستگاه با نیروهای استعماری صورت می پذیرفت، جنبۀ ضد استعماری و ملی نداشت، بلکه جنبۀ ارتجاعی و مخالفت باشکل گیری مدنیتهای جدید داشت.


تصور روحانیت این بود که با ایجاد ارتباطات نوین بین ایران و جوامع پیشرفته غرب، بساط مال اندوزی و کلاشی و مفتخوری و تحمیق توده ها برچیده شده، دکان ایشان تعطیل می شود. هم از اینرو بود که با شکل گیری نظام جدید آموزش سراسری، آزادی زنان از قیود مردسالارانه، شکل گیری تشکلات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی، مردمسالاری و حق رأی و ایجاد مجلس مقننه، صنعتی شدن کشور، بر چیده شدن بازار سنتی و شکل گیری تجارت مدرن، نابودی نظام زمینداری و بسیاری دیگر از ایده ها و افکار ترقیخواهانه مخالفت می کرد و طبیعی بود که دشمن سرسخت کسانی باشد که این عقاید را بمیان مردم می بردند، یعنی روشنفکران!
اینچنین است که دستگاه روحانیت شیعه، هماره در طی جنبش مشروطه و در یکصد سال گذشته، همچون هزارۀ پیش از آن، بزرگترین دشمن و مانع روشنگری و روشنفکران بوده است. بیاد آوریم که فتوای قتل تمامی بزرگان اندیشه و هنر و روشنگری در هزار سال گذشته، توسط روحانیت صادر شده و کمتر اندیشمند و دانشمندی را می توان سراغ گرفت که فرمان قتل او و حکم تفکیر وی از طرف روحانیون صادر نشده باشد!


و اما به بحث اصلی باز گردیم؛ گفتیم که جنبش روشنگری و روشنفکری ایران در عصر مشروطه، بدلیل قطع ارتباط تاریخی خود با گذشته از سوئی، و از طرف دیگر، پیشرفت شگرف غرب در حوزه های صنعت و علوم و سیاست، مجبور شد، خود را تقریبأ تمام و کمال، در اختیار تفکرات جدید قرار دهد. عرصۀ مباحث روشنگری ایران در ایندوره، انباشته بود از ایده های لیبرالیستی، مارکسیستی، سوسیال دمکراسی و...، کتابهای بسیاری ترجمه و روانۀ بازار فکری ایران شد. اساسأ نهضتی بوجود آمد بنام نهضت ترجمه!! اگرچه این حرکت در ابتدا، حرکتی طبیعی و لازم و واجب بود، اما بدلیل تلاطمات سیاسی و تداوم استبداد، در ادامه، منجر به پیدایش جنبش روشنگری ملی و پیدایش مکاتبی و نظراتی منطبق با وضعیت جامعۀ ایران، نشد، و در تمامی صد سال گذشته، در همان شکل ابتدائی خود باقی ماند. البته بوده اند کسانیکه لزوم حرکتی ملی در احیای خود باوری نظری را مطرح کرده و تا حدی در اینراه گام برداشته اند، اما آنچه عملأ پیش برده شده، همان تقلید نظری بوده است که پیشتر بدان اشاره شد.

مشکلات جامعۀ روشنفکری در حال حاضر!

اولین و بزرگترین مشکل جامعۀ روشنفکری ایران، بیسوادی است!
بجز حزب توده که ساختار آن بر اساس ساختار مدرن احزاب اروپائی شکل گرفته و کادرهای آن حداقل برای سه نسل در مدارس و مکتبهای سیاسی اتحاد شوروی و اروپای شرقی آموزش دیده اند ( به معایب اینموضوع نیز در ادامه خواهیم پرداخت )، تقریبأ تمامی رهبران احزاب ایرانی، نخبگان و روشنفکران و نویسندگان و شعرا و اندیشمندان منفرد و مستقل، از یک درد مشترک رنج می برند. این درد مشترک همانگونه که ذکر شد، بیسوادی است!

روشنفکران ما، غوره نشده، مویز می شوند! این دوستان، کتاب نمی خوانند، به تعبیر دیگر، فرهنگ کتابخوانی ندارند و اساسأ اینگونه تربیت نشده اند که مطالعه کتاب، جزئی از زندگی روزمره شان باشد. برای تربیت و رشد فکری خود، برنامه ندارند. بدنبال منابع اصیل و دست اول فکری نیستند. حاضر نیستند برای رسیدن به اهداف فکری خود، دچار زحمت شوند! جزم اندیش و متعصب هستند و آنچه را باور کرده اند، آیۀ آسمانی می دانند... اعتماد بنفس ندارند و همواره در حال نشخوار افکار دیگرانند. بیگانه باورند! و هر اثر ترجمه شده ای را وحی منزل می پندارند. بدون تحقیق، ایده ها و افکار را می پذیرند. ساده لوح و زود باورند! همۀ این عوامل، رویهم، منجر به فقر اطلاعاتی می شود، اگر چه روشنفکر، دارای محفوظات فراوان و چند عنوان دکترا و پروفسور باشد...

نهضت ترجمه باعث شد که روشنفکر ایرانی، همواره بدنبال لقمۀ آماده باشد و چون در معرض سرکوب مدام قرار داشت و درجۀ اعتماد بنفس خود را از دست داده بود و از سوی دیگر، پیشرفتهای سریع جوامع اروپائی و غربی را ملاحظه می کرد، چنین پنداشت که هر آنچه در آنسوست، درست است و هر آنچه از آنسو می آید، دارای اعتبار!
خودباختگی و وجود رسوبات عمیق و سنگین تفکرات خرافی – مذهبی، باعث شد که روشنفکر ایرانی، هر مکتب و تفکری را هم پذیرفت، به آن رنگ و لعاب مذهبی و قشری بزند و با تعصب بر آن پای فشارد؛ اگر لیبرال شد، لیبرالیسم اقتصادی را پذیرفت ولی لیبرالیسم سیاسی را دور انداخت! اگر مارکسیست شد، سانترالیسم را قبول کرد، اما دمکراسی آنرا کنار گذاشت و آنرا با مهملات مذهبی و تعصبات قشری، که هیچ سنخیتی با مارکسیسم نداشتند، در هم آمیخت، و از این تفکر، شیر بی یال و دم و اشکمی ساخت که خود مارکس را هم فراری می داد! آنها هم که مانند توده ایها، این تفکر را از منابع اصلی آموختند، بجای بکار گیری متدولوژی آن، ایدئولوژی آن را همچون بافته های قرآن، آیات آسمانی پنداشتند و بر تطبیق نعل به نعل آن بر جامعۀ ایران بر آمدند و این تفکر را که مدعی تغییر جهان بود، اسباب تثبیت جزمیت کردند!


نهضت ترجمه، که همچنان ادامه دارد!!!!!!!!! باعث شد که کلمات، علاوه بر تغییر شکل، تغییر ماهیت هم بدهند! و روشنفکر ما، بجای مقایسه و یا سنجش آراء و عقاید و واژه ها ومعانی آنها با جامعۀ ایران، تلاش کند جامعۀ ایران را با این آراء و واژه ها تطبیق دهد! آنهم آنگونه که خود فهمیده بود، نه آنگونه که این پدیده ها در واقعیت وجودی خود، موجود بودند!
با این حساب، روشنفکر ما، هرگز از مرحلۀ محفوظات، گذر نکرد و به مرحلۀ معلومات نرسید. شد ضبط صوتی که اصوات بیگانه را تکرار می کند، آنهم نه در طول موج طبیعی خود، بلکه آنچنان زیر که شنیده نشود، یا آنچنان بم، که گوش را کر کند!


دومین مشکل بزرگ جامعۀ روشنفکری ما، عدم تعیین تکلیف قطعی با مذهب است.

جهان بینی مذهبی، هنوز هم حاکم بر تفکر چپ ترین چپهای ماست. ذهن گرائی، مطلق گرائی، یکسو نگری، تعصب و قشریت، سنت گرائی، عوامگرائی، اسطوره باوری... و خصائص مشابه، که همگی از شاخصه های یک جهان بینی مذهبی است، حاکم بر تفکر روشنفکر ایرانی است، آنچنانکه همواره مانع رسیدن وی به تحلیل درست از موقعیت خویش و شکل برونرفت از وضعیت حاکم می شود و بقولی: « تعادل تشخیص خود را از دست می دهد ».
در چنین وضعیتی است که دیگر، نشانی از فیلسوف و نظریه پرداز و نخبه و رهبر فکری، در جامعۀ روشنفکری نمی یابیم، ولی تا دلتان بخواهد مدعیان بیسواد و مقلد و گنده گو وجود دارد، که با غرغره کردن واژه های بیگانه و ریاکاری چندش آور و مزخرفات تهوع آور دست ساز بیگانه، در عرصۀ فرهنگی – سیاسی کشور جولان می دهند.

در این جامعه، دیگر نه از خیام و فردوسی و حافظ خبری هست، نه از آقاخان کرمانی و کسروی و ارانی. در حالیکه جامعه بزرگ هفتاد میلیونی این مملکت، با پشتوانه فرهنگی تاریخی چند هزار ساله، در فضاحت بر پاشده توسط دین فروشان، در حال غرق شدن است، جنبش روشنفکری ما حتی قادر به تولید یک رونوشت کمرنگ از ولتر هم نبوده است!
اینرا با قطعیت باید گفت که تا جامعۀ روشنفکری ما به نقد ریشه ای رابطۀ خود با تاریخ پس از تهاجم مسلمانان عرب و تفکر تحمیلی آنان، ننشیند و تکلیف خود را با عزت تحقیر شده و حکمت برباد رفته عقلی، روشن نکند، هرگز نخواهد توانست راهی به روشنائی و روشنگری حقیقی باز کند!

سومین مشکل بزرگ جامعۀ روشنفکری ما، خودزَنی و خود کهتر بینی است.

استبداد و سرکوب دائمی، تحقیر مدام، نبودِ امکانات، قطع ارتباط نسلها، نابودی منابع اصلی و اصیل و مستندات علمی و تاریخی، جنگ روانی یکسویه از جانب بیگانگان و تبلیغ گسترده برای ایشان، همه و همه، منجر به ایجاد فضائی شده است که روشنفکر ایرانی، از سوئی به خود کهتر بینی، بیگانه پرستی، خودباختگی و فرومایگی بغلتد، و از سوی دیگر به خود زنی بپردازد!
ما را به آنجا رسانده اند که دشمنان تاریخی خود را ستایش می کنیم. فرهنگ و هویت و تاریخ خود را تحقیر می کنیم و نادیده می گیریم و میراث گرانقدر خود را، به دست خود، نابود می کنیم.
از سوئی، اراذل و اوباش را برخود حاکم کرده، به ایشان، باج و عزت ومقام می دهیم، و از سوی دیگر، در برابر بیگانگان، خویش را تحقیر می کنیم و تملق می گوئیم. از خود بیگانگی و فرومایگی، از فرزندان کوروش و داریوش و آریوبرزن و مزدک و بابک و نادر و ستارخان...، نسلی را بوجود آورده، که علیه اجداد خود، کتاب و فیلم تولید می کند، و به ستایش قاتلین فرزندان این ملت، و نابود کنندگان تاریخ و هویت این مردم می نشیند!! نسلی که به وطن فروشی افتخار می کند، و اساسأ، خود به بزرگترین دشمن مملکت و مردم خویش تبدیل شده است!
در چنین فضائی است که روشنفکر ایرانی، پیش از هر چیز، باید اول، برادری اش را ثابت کند! او باید پیش از هر چیز، واژه های عزت، شرف، غیرت، هویت، آدمیت و انسانیت، عشق به مردم و میهن و کیستی ملی را دوباره برای خود معنا کند، و باز هم پیش از هر چیز، نشان دهد و اثبات کند که از زیر بوته به عمل نیامده است! نه تخم عرب است، نه نوالۀ ترک و مغول!!، و فرزند این آب و خاک، و پروردۀ فرهنگ سترگ و تاریخ افتخار آمیز آنست.

او باید بفهمد که ایران خانۀ اوست، و ملت ایران، خواهر و برادر و پدر و مادر او! و وظیفۀ وی بعنوان روشنفکر، احساس مسئولیت در قبال این خانه و هویت و هستی ساکنان آنست.
او باید درک کند که کسی که هموطنان خود را دوست نداشته باشد و نسبت به سرنوشت آنها احساس مسئولیت نکند، هرگز در برابر دیگر مردمان، در سرزمینهای دیگر، و کل بشر نیز، احساس تعهد نخواهد کرد.
او باید بفهمد که عشق به میهن و به مردم خود، هیچ تعارضی با بشر دوستی و انسانگرائی و احساس مسئولیت در قبال دیگر مردمان و سرزمینهای بیگانه، ندارد، و آنکس که خانه و خانوادۀ خود را دوست می دارد و بدان عشق می ورزد، طبیعتأ دارای این خصیصه نیز هست که آنچه را برای خود و خانه اش و خانواده اش می خواهد، برای دیگران نیز آرزو کند.
روشنفکر ما باید دوران خطیری که در آن قرار گرفته را درک کند و بفهمد که هموطنانش به او نیاز دارند، و او وظیفه دارد، پیش از هر چیز، به مصالح و منافع و آینده و خوشبختی و آزادی ایشان بیاندیشد، و اگر چراغی را بر می افروزد، در جهت روشن کردن راه تاریک آینده باشد.
تلاشهای او باید منجر به وحدت و یگانگی و همبستگی، افزایش عشق و علاقه و دوستی، بالا رفتن سطح آگاهی، ارتقاء احساس مسئولیت و احساس وظیفه نسبت به خود و دیگران و میهن، و در نهایت یاری رساندن به هر وسیله، در جهت آزادی و حاکمیت عقل و خرد و انسانیت بر جامعه، شود. اینهمه، با خود کهتر بینی و خود زنی و پاشیدن بذر نفرت و بیگانه ستائی و خود محوری و خود خواهی بدست نمی آید، و اساسأ چنین فردی، با هر سطح سواد و موقعیت و شهرت و مسئولیت، علاوه بر اینکه روشنفکر نیست، که بطریق اولی، حتی آدم هم نیست!


چهارمین مشکل بزرگ جامعۀ روشنفکری ایران، عدم ارتباط روشنفکر با مردم است.
یکی از بزرگترین معایب جامعۀ روشنفکری ما، جدائی روشنفکر از توده های مردم و جدا کردن حساب خود از دیگران است. این جدائی، در دهه های اخیر، بسیار عمیقتر احساس می شود. تصور عده ای از ایشان چنین است که نخبگان، تافتۀ جدابافته هستند و بدلیل اندک سواد اضافه نسبت به مردم عادی، این حق برای ایشان محفوظ است که حساب خود را از دیگران جدا کنند، صاحب حق و موقعیت و احترام ویژه شوند و حتی فخر فروخته، مردم را عوام فرض کرده، ایشان را لایق ناهنجاریهای موجود بدانند! این نخوت چندش آور، اکثرأ، آدمهای توخالی، بی مایه و عقده ای و بی هویت را شامل می شود.

بالاتر رفتن سطح آگاهی، اگر واقعأ آگاهی و معلومات باشد، باید لزومأ منجر به فروتنی، خردگرائی، متانت، نوع دوستی، مهربانی و فداکاری و احساس وظیفه و مسئولیت بیشتر شود. اگر ادعای روشنفکری، در تعارض با خصائص فوق باشد، طبیعتأ جائی از کار دچار مشکل است. یا آن فرد به خود و دیگران دروغ می گوید، و یا اینکه بواقع، به سطحی از آگاهی و خود آگاهی که لازمۀ روشنفکری است، ارتقاء نیافته است.
جامعه و مردم باید به نقد کشیده شوند، اما هیچ احدی حق ندارد در مقام تحقیر جامعه و مردم بر آید! روشنفکر، همواره باید درکی واقعی از موقعیت مردم خود، و ناهنجاریهای موجود داشته باشد، و بجای بزیر تیغ کشیدن مظلوم، به محاکمۀ ظالم بپردازد.
او وظیفه دارد رفیق منتقد مردم، و چراغ راهنمای ایشان باشد، و همواره خود را بخشی از همین جامعه و همین مردم بداند. فضیلت روشنفکری، لباسی نیست که بر هر تنی دوخته شود، و تنها از گذر عشق به مردم، جامعه و سرنوشت آن بدست می آید. بنابر این، ادعای روشنفکری، ادعای کوچکی نیست، و از طریق تلاش برای دانستن، ارتقاء سطح آگاهی، احساس مسئولیت، و پایبندی به بیان حقیقت، بدست می آید.


با همۀ آنچه آمد، باید اذعان کرد که جامعۀ روشنفکری ایران، روشنگریها و فداکاریهای بسیاری انجام داده است، و همواره در سخت ترین شرائط ممکن کار کرده است، و ارزشهای کار او، قابل مقایسه با قشر نخبۀ نشسته در دانشگاهها و محافل روشنفکری غرب نیست.
جامعۀ روشنفکری ایران، با همۀ معایبی که برای آن بر شمردیم، با توجه به امکاناتی که در اختیار داشته، تلاش کرده است به وظائف خود عمل کند. امید آنستکه روشنفکران ما، با فائق آمدن بر نواقص موجود، قادر باشند بار دیگر، همچون پیشقراولان جامعۀ مدنی خود در هزاره های گذشته، جنیش احیای خرد محوری، روشن بینی، انسانگرائی و ارتقاء فضیلتهای اخلاقی را به پیش برند و ملت ایران را رهنما به جامعه ای آزاد، متمدن، انسانی و اخلاقی باشند.
همۀ ما باید ایمان بیاوریم که در نبرد با تاریکی، نیاز به ایمان متکی بر آگاهی داریم. باید تلاش کنیم که در این راه، یار و یاور یکدیگر باشیم، و اجازه ندهیم تعصبات فرقه ای، تفاوتهای ظاهری، خود فریبی و خودخواهی و تلاش دشمنان ملت ایران، که در لباس دوست به ما نزدیک می شوند، مانع وحدت و یگانگی ما، در نبرد برای آزادی و خوشبختی ملتمان شود!
20-7-1388