Translate

۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه



(( جنگ و صلح ِ )) ایرانی (1)



نگاهی به رمان (( جنگ و صلح )) اثر فرهاد عرفانی



ع - غمگسار



کتاب کوچکی از دوستی دریافت می کنم که عنوان: (( جنگ و صلح )) دارد ،کنجکاو می شوم و با بی علاقگی و سرسری نگاهی به آن می اندازم و بفهمی نفهمی پیش میروم. در واقع به پیش کشیده می شوم - نوشتار، بصورت یادداشتهای روزانه در سنگر جنگ ایران و عراق، از سربازی است ، ساده دل، ساده اندیش و خدا دوست و اسلام گرا ، که واقعیت روزانه سنگر را، بزبان گفتگو با هم سنگرش اکبر، به خواننده سرایت می دهد. راوی دست خواننده را می گیرد و او را بدرون سنگر می برد. چهره جبهه را به او می نمایاند. واقعیت ها را چنانکه هست ، نه چنانکه در رسانه های گروهی با تزویر و دروغ ارایه می دهند ، به خواننده نشان می دهد...


جاهائیست که تخیل ، خود به پرواز می شود. در سربازخانه ، در غربت، در زندان و در سنگر جنگ که حیات انسان به موئی بسته است ، در چنین جاهایی جولان تخیل بسیار قویست. اما در این کتاب کوچک، این تخیل نیست که پرورده شده باشد، این واقعیت های عریان انکار ناپذیر - رذالتها - عوامفریبی ها - ناراستی هاست که در کنار ایمانهای راستین و فداکاریهای شور آفرین حوادث خود را جا زده و بنفع خویش خوشه چینی می کند.
زبونیها و دون صفتی های مزدورانی چون مرعشی ها ، حاجی ساعتچی ها ، ملا علی ها - عقیدتی سیاسی ها و سایر بادکنک های ملون پر باد ، چنان در این کتاب، بدون روتوش نموده شده است که رعشه آور است. در مضار جنگ کتابهای ارزنده ای نوشته شده است. جنگ و صلح اثر لئون تولستوی - رنگین کمان اثر واندا واسیلوفسکایا - سرنوشت یک انسان واقعی اثر بوریس پوله وی - وداع با اسلحه و زنگها برای که بصدا در می آیند اثر ارنست همینگوی - در غربت خبری نیست اثر اریش ماریا رمارک - پوست رداپوشان اثر کورتوزیو مالاپارته و ... اما در این رمان زوایای دیگری از جنایتهای مغولان جنگ افروز داخلی و چهرهء واقعی آنان نموده شده است.


یومیه نگار دست شما را می گیرد و در سنگرها می گرداند - بوی لاشه ها را بمشامتان می زند. لاشه هایی که قبل از این جنگ فکر می کردند - عشق می ورزیدند ، سرودها بر لب داشتند ، د رکنار همسر و فرزند به پرستش زندگی کوشا بودند ، برای سازندگی آفریده شده بودند و می توانستند جلوه های زیبای زندگی را تداوم بخشند ، اینک بدست فریبکاران دین فروش ، چون مرعشی ها ، جنتی ها ، شاهرودی ها ، رفسنجانی ها ، رازینی ها و سایر سالوسان بر اریکه قدرت، به کشتارگاه برای قربانی شدن فرستاده شده اند، تا به اصطلاح خویش حاکمیت اسلام عزیز را در زمین برقرار کنند. این قربانیان بخاطر عظمت اسلام ، در سنگر حق ندارند خاطره نویسی کنند ، حق ندارند از کمبود غذا یا افزار ، دارو ، لباس ... شکوه کنند ، چون با گزارش ملاعلی برچسب ضد انقلاب می خورند. هم باید از ملاعلی بترسند ، هم از خمسه خمسه صدام و هم از عقیدتی سیاسی که چون شمشیر داموکلس در هر جا دیده می شوند. باید تنها بکشند و کشته شوند و کاری به مرعشی ها که بنام جبهه در پشت جبهه به خوشگذرانی و سایر چیزها می پردازند و حاجی ساعتچی جواهر فروش که آمده تا جواز چاپندگی اسلامی دریافت کند و حتی قاچاق اسلحه هم می کند نداشته باشند ، چون از قوم و خویشهای آیت اله منتظری است (( گفتم : این حاجی ساعتچی جواهر فروش اینجا چکار می کند ؟! گفت: بخاطر اینکه پشت جبهه را حسابی بچاپد جواز اسلامی لازم دارد)).


صدها نظیر این نکته در کتاب نموده شده که انسان بعد از خواندن آنها دچار سرگیجه می شود. وقتی به زنش می نویسد : (( رقیه! اینجا سربازان با هم اختلاط می کنند و همانطوری هم نماز می خوانند ))، به عمق فاجعه اشارت می دهد و فاجعه ای دیگر : صحنه لاشه جمع کنی در صفحه 20 که مشمئزکننده ترین صحنه، و تهوع آور است، خواننده را میخ می کند. من وقتی به اینجای داستان رسیدم به یاد گفته برتولت برشت در کتاب ننه دلاور افتادم که : (( آنکس که می خندد ، هنوز خبر فاجعه را نشنیده است )).


من وقتی شروع به خواندن این کتاب کردم، هیچوقت گمان نمی کردم چون آدمی جادو شده تا پایان آن بروم ، اگر بگویم که پس از اتمام آن نیز گیج و مبهوت به در و دیوار نگاه می کردم لب به گزاف باز نکرده ام. آنقدر چهرهء جبهه ها رئالیستیک صحنه پردازی شده که خواننده حتی بوی لاشه های تکه تکه شده انسان ها را به شامه جان می شنود. در آن از لفاظی های روشنفکرانه خبری نیست، حالت ژورنالیستی ندارد. باید به نسل جوان تبریک گفت ...
اکنون جوانه های شاداب و سر سبز امید و آرزوها را می شود دید که بر درخت تناور ادب ما روئیده است. به رای العین ببینیم و امیدوار باشیم که این شط پرخروش راه بجائی ببرد. به هم آنهایی که به مردم ، بویژه به انسانیت می اندیشند، خواندن این کتاب کم حجم و پر محتوا را توصیه می کنم.



زمستان 1380 ، سوئد
1- از فرهاد عرفانی ( مزدک ) ، تا کنون سه اثر منتشر شده است . دو رمان بنامهای (( جنگ و صلح )) و (( آوائی از میان مه )) و یک مجموعه داستان ، مشتمل بر 29 داستان کوتاه ، بنام (( به طعم حقیقت ، به رنگ آفتاب )) .

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

سیاوش کسرائی، شاعر مردم








(( متن سخنرانی در مراسم ختم سیاوش کسرائی ، گوتنبرگ سوئد ))
1374

( فرهاد عرفانی - مزدک )


سیاوش کسرائی ، شاعر مردم ، در گذشت...

- هر دو در زمستان مردند ، و هر دو ، شاعر زمستان بودند. اسفند 1373 ، محمد زهری ، شاعر رنجهای انسانی ، و بهمن ماه 1374 ، سیاوش کسرائی ، شاعر مردم ، خود را از میان ما بر کشیدند و بی آنکه فرصت یابند ، چشم در شکوفه های بهار ، به شبنم بیارایند ، رخ در نقاب خاک کشیدند. جامعهء کم بضاعت ادب معاصر را، توان نیوشیدن این خبر نبود. دو - سه دیگر مانده اند، تا این بار ، خبر ِ دم به سکوت گرفتن کدام را ، از کدام سرزمین ، بشنویم! تراژدی ایرانی آنگاه کامل می شود که، شاعر مردم، در غربت ، و جدا از مردم ، د رحالیکه قلبش را در کمان ِ آرش ، بر پیکان نهاده ، تا حد و حدود خاک پدران آزاده را ، رقم بر صحیفهء زر زند ، سر ، در تابوت ِ دست
ساخت بیگانه می نهد ، چرا که اکنون ، دشمن ِ شقی تر و خودی ، بر تختی از جمجمه های انسانی، تکیه داده ، و همان با مردم می کند که ، انتظار از کفتارها و گرگهای بیگانه می رود.

سیاوش کسرائی را ، نیازی به معرفی نیست ، هر کس آرش را می شناسد ، کسرائی را هم خالق او می داند. دو نسل از فرزندان رنج و کار و پیکار و آزادی ، در شاهراه تاریخ ، با واژه های او : زندگی ، آزادی ، تلاش ، عشق ، میهن دوستی ، استقامت ، عدالت و رهائی را آموختند ، و زمزمهء لب و توشهء راه ساختند. بسیاری بر او خرده گرفتند که تو شاعری، سیاست به راه خود و شعر به راه خود ، روح ظریف و زیباشناس تو کجا و ، عرصهء خدعه و فریب و نیرنگ کجا ؟ اما شاعر مردم، هیچگاه، خود را در تارهای عنکبوتی ِ هنر برای هیچ ، اسیر نساخت . نه به جدل پرداخت ، نه در پی تحقیر برآمد ، که او، فرزندِ عشق به مردم بود و عاشقان مردم ، جز صلاح معشوقه ، به هیچ نمی اندیشند. پس چنین سرود ، این لایق هر چه از ماست ، درود:

خاطرم، دریای پر غوغاست
یاد تو، چون سکه ای سیمین ،
رها، بر آب این دریاست
دست من د رموج و
چشمم، سوی ساحلهاست
قلب من، منزلگه دلهاست

شعر ، برای کسرایی ، پلی بود که عبور عاطفه را، به سرزمین عدالت و آزادی، میسر می ساخت. قطره قطره ، از شمع ِ وجود خود کاست و بر آبدیدگی فولادِ سخن، افزود. هر شیر آزادهء سرزمین خود را ، در گوشه ای از این پل ، چونان تندیسی از خدایان افسانه ای ، استوار ساخت. تاریکی را به تمسخر گرفت، تا صدف ِ سپیدِ ستارگان ِ فرو افتاده در اذهان ِ سرخورده و افسرده را ، به آتش ِ زیر خاکستر بدل کند:

زندگانی، شعله می خواهد
صدا سر داد، عمو نوروز
شعله ها را، هیمه، باید روشنی افروز
کودکانم ، داستان ما، ز آرش بود
او به جان ، خدمتگذار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما، چون روی بدخواهان ما، تیره
دشمنان، بر بخت ما چیره
سنگر آزادگان، خاموش
خیمه گاه دشمنان، پر جوش
دشمنان بگذشته از، سرحد و از، بارو
باغهای آرزو، بی برگ
آسمان اشکها، پر بار
انجمن ها کرد، دشمن
تا به تدبیری، که در ناپاکدل، دارند
هم به دست ما، شکستِ ما، بر اندیشند
چشمها، با وحشتی د رچشمخانه،
هر طرف را، جستجو می کرد
لشکر ایرانیان، در اضطرابی سخت درد آور
دو - دو ، سه - سه، به پچ پچ، گردِ یکدیگر
کودکان، بر بام
دختران، بنشسته بر روزن
مادران، غمگین کنار در
کم کمک، د راوج آمد، پچ پچ ِ خفته
خلق، چون بحری بر آشفته
بجوش آمد ، خروشان شد
برِش بگرفت و مردی، چون صدف، از سینه بیرون داد
منم آرش ! منم آرش !
سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش،
آزمون تلختان را، اینک آماده!
مجوئیدم نسب !: فرزند رنج و کار
گریزان، چون شهاب از شب
چو صبح، آمادهء دیدار

زندگی سیاوش ، در جستجو و کاوش گذشت ، د رکار و درس و دانشگاه و زندان و گریز و تبعید ، و سرانجام در شعر ، که در شعر : تکیه بر درخت تناوری داشت ، که هر پائیز شاهد برگریزان غمگنانهء آن بود. چه بسیار آمدند و رفتند و او ماند. چه بسیار فسردند و سرخوردند و او ماند. چه بسیار بر موج نشستند و در قعر آب فرو نشستند و یا خفتند و یا در مرداب ها و باتلاقهای سکون و رخوت دم فرو بستند و به کژراههء کژراهه فتادند و او ماند. چرا که معتقد بود ، زندگی ، آمیختهء همین زشتیها و زیبائی ها ، سپیدی ها و سیاهی ها ، و رخوت و جنبش هاست. هنر شاعر مردم ، نمایش نمادین ِ وجه صیقل یافتهء عرصهء تلاش ، برای دستیابی به سعادت انسانی است. این ، همان رکنی است که او، خنده و شادی ، مهر و محبت ، عشق و عاطفه ، رهائی و عدالت ، و هر آنچه افق نگاهِ انسان اندیشمند همواره کاویده است را، بر آن بنا می کند ، تا سرایش از زندگی ، و برای زندگی باشد ، و چنین است که هر گز، شکست و مرگ را، به رسمیت نمی شناسد:

باور نمی کند، دل من، مرگ خویش را
نه، نه! من این یقین را، باور نمی کنم
تا همدم منست، نفس های زندگی
من با خیال ِ مرگ، دمی، سر نمی کنم

................................

تا دوست داریم
تا دوست دارمت
تا اشک ما، به گونهء هم، می چکد ز مهر
تا هست در زمانه، یکی جان ِ دوستدار
کی مرگ تواند،
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل، که از کف من، برده است باد
اما من ِ غمین
گلهای یادِ کس را، پرپر نمی کنم
من، مرگ هیچ عزیزی را، باور نمی کنم
می ریزد عاقبت،
یک روز برگ من
یک روز، چشم من هم، در خواب می شود
زین خواب، چشم هیچکسی را، گریز نیست
اما درون باغ،
همواره عطر باور من، د رهوا، پر است
:::::::::::::::

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

سرگذشت مه آلود



سرگذشت مه آلود



فرهاد عرفانی – مزدک





جاذبهء شخصیتی و اندیشه بزرگان شعر ایران، گاهی آنچنان زیاد بوده است، که ما را از کنکاش در ابعاد زندگی این افراد، و چرائی کردار گوناگون ایشان، در عرصه های مختلف، دور کرده است. بعنوان مثال، ما همواره در بررسی تاریخ ادبیات ایران، با تخطئهء فرخی سیستانی یا قا آنی بعنوان افرادی مداح، روبرو بوده ایم، اما کمتر به چرائی مداح شدن این افراد، برخورده ایم
گاهی نیز بسیار ساده پذیرفته ایم، که بخشی از شاعران، درباری و مداح باشند، و بخش دیگر، (( معترض ))، و در فقر و بیچارگی، کله پا شوند


و اما حقیقت چیست؟ حقیقت اینستکه؛ داشتن یک زندگی معمولی، همراه با آرامش، در سرزمینی بنام ایران، هماره مشکل بوده است، چه رسد به اینکه در چنین سرزمینی، بخواهی بار ِ یک اندیشه را نیز بدوش کشی و حاضر نیزنباشی که به قدرت حاکمه باج بدهی


بغیر از مقاطعی کوتاه، شاعر و نویسندهء ایرانی، در سراسر تاریخ دراز این سرزمین ، هماره مجبور بوده است، در سخت ترین شرائط از نظر اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی ( و پس از ورود اسلام به ایران، از منظر فرهنگی ) بسربرده و به تنهائی، بار ِ خلاقیت، تولید فرهنگ، و انتقال اندیشه و هنر را، از نسلی به نسل دیگر، بدوش کشد!


چه بسیار بوده اند شاعران بزرگ و با استعدادی که در زیر چرخ دنده های فقر، خرد شده و به باد فراموشی سپرده شده اند. چه بسیار شاعران ِ بزرگ ِ شورشگر و گردنکشی که، در زیر تیغ تیز جنایتکاران و حاکمان وحشی، گرفتارآمده، یا سر به راه آرمان انسانی خود داده، یا تن به خفت سپرده، ذلت را، به مدح نشسته اند!



در تاریخ سه هزار سالهء اخیر ایران، حتی برای مدتی کوتاه، مشکل می توان دوره ای را دید که، شاعر ایرانی، آزادانه بتواند دست بقلم برده، آنچه را در دل و سردارد، به زبان آورده و مکتوب گرداند. او همواره از جهات مختلف تهدید می شود، به زندان می فتد، شکنجه می شود، بر دار به رقص اش می کنند، پوستش می کنند و می سوزانندش، حکم ارتداد می دهندش ... تبعید می شود، ... از کار بیکار شده، کتک می خورد و خوار می شود! تو گوئی قرار

است او سنگ زیرین آسیاب تاریخ این سرزمین باشد! دیوار او از همه کوتاهتر است. هر که از راه می رسد، اول مشت بر سر او می کوبد!! در هرم فرهنگ (( ضعیف کشی ))، در پائین ترین سطح قرار دارد ... و تنها زمانی از او یاد می کنند که در گور خفته باشد، آنهم اگر بلند اقبال باشد و از وی، چیزی به کسی ماسیده باشد!


از جملهء این شاعران، که به معنای واقعی، حال رقت انگیزی داشت و گاهگاهی حس ترحم و نفرت را، همزمان، در انسان بر می انگیخت، محمد حسین بهجت تبریزی، متخلص به (( شهریار )) بود!


شهریار، به معنای واقعی کلمه ، شاعری بدبخت و بیچاره بود! بیچاره از اینجهت که خودش هم تا آخر عمر نفهمید که چکاره است؟! کسانیکه با شعر و زندگی او و شخصیت احساساتی و حس لطیف و دوست داشتنی اش، از نزدیک آشنایند، می دانند که وی، تا چه حد ظریف و شکننده بود و آماده برای بالا بردن پرچم سفید !

شهریار، نماد و نمونهء شاعری است که، در تنگنای فشارهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، آنچنان مچاله می شود که کیستی خویش را بطور کامل از دست داده و تبدیل به موجودی قابل ترحم می شود! موجودی که قدرت حاکمه، اول وی را لِه و خمیر می کند، سپس به شکلی که خود می خواهد ، در می آوردش، پس از آن، به ستایش ساخت دست خود می پردازد! از وی مجسمه می سازد، آرامگاه برایش برپا می کند و برای سالگردش، مراسم باشکوه! می گیرد و سطحی ترین مداحی های بی ارزشش را، بعنوان شعر ناب! به خورد خلق الله می دهد!... و از همه خنده دارتر، تعیین روز تولدش، بعنوان روز ملی شعر و ادب؟! است، آنهم در سرزمین بزرگان شعر و ادب جهان و کسانی از زمرهء رودکی و فردوسی و خیام و نظامی و حافظ و سعدی و ناصر خسرو ومولوی و عطار و سنائی و صائب و ... هزاران ادیب برجستهء دیگر


ببینید خود او راجع به بزرگترین حماسه سرا و شاعر جهان، حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی چه می گوید؛


توفنده از او حميت و احساسات
داننده راز انفجار كلمات
افتاده به روي نقشه‌هاي جنگي
فرمانده جنگهاي فرهنگي ماست
خلاق غرور قوميت ما
او شاعر ايده آل ما فردوسي است
(ديوان ـ‌ج 2 ـ ‌1116)

..........................................

او
شاعر قهرمان ما فردوسي است
او را قلم آن كرد كه شمشير نكرد...
او كاخ زبان پارسي كرد بلند ...
او شاعر ايده‌آل ما فردوسي است
تصوير كند عشق و فداكاري‌ها
والا منشي‌ها و فداكاري‌ها
تصوير كند مفاخر ايران را ...
(همانجا ـ ص 1118)

............................................

دنيا همه يك دهن به پهناي فلك
بگشوده به اعجاب و به تحسين تمام
با هر چه زبان و ترجمان دل و جان
در گوش تو با دهان پر مي‌گويند:
فردوسي و شاهنامه جاويدانند
(همانجا ـ 1121)



و اما در سوی دیگر ِ این شخصیت سازی واژگونه از شهریار، کسانی قرار دارند، که پلشتی های اندیشهء نژادپرستانهء خویش را، در پشت نام و زبان مادری وی، پنهان کرده، از او چیزی می سازند، که به هرکسی شباهت دارد جز شهریار! کسی که همواره به ایرانی بودن خود افتخار می کرد و بزرگان شعر و ادب پارسی را می ستود!



تو همايون مهد زرتشتي و فرزندان تو
پور ايرانند و پاك آئين نژاد آريان
اختلاف لهجه مليت نزايد بهر كس
ملتي با يك زبان كمتر به ياد آرد زمان
گر بدين منطق ترا گفتند ايراني نه ايي
صبح را خواندند شام و آسمان را ريسمان

( ديوان ـ ج 1 ـ ص 352)

......................................

اين قصيدت را كه جوش خون ايرانيت است
گوهر افشان خواستم در پاي ايران جوان
شهريارا تا بود از آب، آتش را گزند
باد
خاك پاك ايران جوان مهدامان
(ديوان ـ ج 1ـ ص 365)

..................................

در قعر هزار سالهء غار قرون
از كشور يادهاي يك قوم اصيل
كانجا قرق غرور قوميت اوست
يك منظره شكوهمندي خفته است
يك دورنماي دلفروز تاريخ
ايران قديم!
(ديوان ـ ج 2 ـ ص 1115)


بازماندگان و نوادگان سلطان سنجر، چنگیز و هلاکو و تیمور و خونخوارانی از این دست، که در کشور های همسایه و انگلیس و آمریکا لانه کرده اند، از میان هزاران بیت شعر زیبا و دلکش و عمیق شهریار به زبان پارسی، به یک شعر آذری وی، که بگفتهء خودش (( آنرا برای کسانی سروده است که بیسوادند و قادر نیستند فارسی را بفهمند و حافظ بخوانند ! )) آویزان شده، حیدر بابایه را تبدیل به بیرق عثمان می کنند، تا سیاست کثیف و ضد انسانی و استعماری خویش را، ملبس به نام شاعر دردمند روزگار کنند، تا بلکه برای خویش، و حرکت ضد ایرانی خویش، آبروئی بخرند و مردم ایران را بر علیه یکدیگر تحریک کنند!


حکایت شهریار، حکایت غریبی ست! حکایتی ست که آب به چشم آورده ، دل را به درد می خواند! شاعر و انسانی، که مچاله شده و خرد می شود و از عاشقی شوریده، به مداحی لهیده تبدیل می گردد! کسی که یکی از زیباترین اشعار پارسی در مورد (( پدر )) را سروده است، تبدیل می کنند به شاعری که زمخت ترین مدح را در مورد هاشمی رفسنجانی بسراید!


از شاعری شاد و عاشق پیشه و آزاده، به شاعری غمگین و مداح و افسرده تبدیل می شود، آنگونه که دل آدم به حالش می سوزد و آرزو می کند که هر چه زودتر بمیرد، بلکه کمتر خوار شود !!! این با کمال تأسف، حقیقت است!!! و چه حقیقت تلخی



حالا که بحث مردن پیش آمد! بد نیست خاطره ای را هم که زیاد بی ربط به این نوشته نیست، در اینجا بیاورم؛

روزی از روزها، دور و بر بیست سال پیش، به جهت عیادت استاد ابوالحسن ورزی، که در آنزمان کسالت مختصری داشت، به منزل ایشان در بهجت آباد رفته بودم. تاجبخش هم بود. برای استاد، تصنیف مرغ سحر را خوانده و با سه تار نواخته بود، برای همین وقتی من وارد شدم، ابوالحسن خان، سرحال بود....
استاد، چون از علاقهء من به هدایت مطلع بود، شروع کرد به تعریف خاطرات و ماجرا های مشترک خود با هدایت که نمی دانم چه شد، که بحث شهریار و شرکت وی در کلاسهای احضار روح!، در ایام جوانی، پیش آمد، استاد گفت:

(( او ( شهریار ) از اول هم آدمی خرافاتی! و متعصب بود. من و بقیه دوستان، هیچوقت نتونستیم با این ویژگی اش کنار بیائیم. ولی رویهمرفته، آدم با حال و با صفائی بود، باهم خیلی صفا کردیم... اهل بخیه بود!... )).
من گفتم:(( مدح او را در مورد آقا! خوندی؟)).
ورزی گفت: (( اتفاقأ چند شب پیش، ابراهیم ( استاد ابراهیم صهبا ) اینجا بود. صحبت همین شعرش بود. پیرمرد خیلی دلخور بود. می گفت این ممد حسین کی میخواد آدم بشه؟ نمی بینه مردم چقدر از وضعیت ناراحتند؟ باز می شینه این چرت و پرت ها رو سر هم میکنه...)).


من گفتم: (( میخوام در باره ش یک مقاله بنویسم ( با خنده ) به اسم شاعر شیره ای – مداح حرفه ای! )).
استاد در حالیکه سرفه می کرد و همزمان غش غش می خندید، گفت(( نه بابا، ولش کن. الان نه، بگذار برای بعد، شنیدم اینروز ها حالش زیاد خوب نیست، گناه داره! بگذار برای بعد...)).
...
یادش را گرامی می داریم، با خواندن مدایح بی صِلهء وی !!!

آذر ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش


شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین --------- روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

ازحریم کعبه جدش به اشکی شست دست ------مروه پشت سرنهاداماصفا دارد حسین... .



ستون عرش خدا قائم ازقیام محمد------- ببین که سر بکجا می کشد مقام محمد

بجز فرشته عرش آسمان وحی الهی------- پرنده پر نتوان زد به بام محمد

به کارنامه منشور آسمانی قرآ ن-------- که نقش مهر نبوت بود بنام محمد...


علی خامنه ای:

سروده هاى شهريار در دوران جوانى در وصف اميرالمومنين على (ع) و امام حسين (ع) حاكى از اين عشق و ارادت است. ضمن آن كه وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى بدون هيچگونه توقعى اشعارى براى انقلاب و بسيجيان سروده است.



شهریار در مدح هاشمی رفسنجانی و خطبهء نماز جمعه اش! :

اي غريو تو ارغنون دلم

سطوت خطبه‌ات ستون دلم

خطبه‌هاي نماز جمعه تو

نقشه حمله با قشون دلم

چه فسوني است در فسانه تو

كه فسانه‌ات از او فسون دلم

با دلي لاله‌گون ترا گوشم

اي لبت لعل لاله گون دلم

چشم از نقش تو نگارين است

مي‌نگارد مگر بخون دلم

عقل من پاره مي‌كند زنجير

كه به سر مي‌زند جنون دلم

من هم از آن فن و فنون دانم

كه جنون زايد از فنون دلم

انقلاب من از تو اسلامي است

كه حريفي به چند و چون دلم

گوهر شب چراغ رفسنجان

اي چراغ تو رهنمون دلم

كفه‌اي هم‌تراز خامنه‌اي در ترازوي آزمون دلم بازوان امام آنكه دگر بي قرين است در قرون دلم چشم اميدي و چراغ نويد هم شكوهي و هم شكون دلم در ركوع و سجود خامنه‌اي من هم از دور سرنگون دلم خاصه وقت قنوت او كز غيب دست‌ها مي‌شود ستون دلم او به يك دست و من هزاران دست با وي افشانم از بطون دلم عرشيان مي‌كنند صف به نماز از درون دل و برون دلم من بروني نيم خدا داند كاين صلا خيزد از درون دلم من زبان دلم ولي افسوس بسكه بي همزبان زبون دلم پيرم از چرخ واژگون و عليل بشنو از بخت واژگون دلم چون كماني خميده ايم ليكن تيرآهي است در كمون دلم طوطي عشقم و زبان از بر جمله ماكان و ما يكون دلم در ترازوي سنجشم مگذار اي كم عشق تو فزون دلم درس من خارج است و حاشيه نيست كه دگر فارغ از متون دلم دگرم بخشي از تن و جان نيست دل به جانان رسيده چون دلم شهريارم لسان حافظ غيب شعر هم شاني از شئون دلم




به نقل از پایگاه فرهنگی – هنری اداره ارشاد آذربایجان شرقی:

در سال 1357 شهریار با حرکت توفنده انقلاب اسلامی همصدا شد وبا اعتقاد راسخ وقلبی مالامال از عشق به امام خمینی (ره) دهه آخر عمر خود را سپری کرد، در اردیبهشت ماه سال 1363 تجلیل با شکوهی از استاد در تبریز بعمل آمد. استاد شهریار به لحاظ اشتهاردر سرودن اشعار کم نظیر در مدح امیر مومنان و ائمه اطهار علیه السلام به شاعر اهل بیت (ع)شهرت یافت اوپس از یک دوره بیماری در 27 شهریور ماه 1367 دار فانی را وداع ودر مقبرةالشعرا به خاک سپرده شد.

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را----- نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را